نقطه سر خط |
2012-06-30
یه موقعها هست مثل همین الان که اصلا و ابدا دلم نمیخواد جایی که
هستم باشم. سر کار، تو شرکت! از اون جور موقعییت هاست که فکرم و حواسم یه
جای دیگست. اصلا اینجا نیستم. چرا؟
موضوع اینه که از دیشب کلا یه
خورده انق بودم، بحث با مامان! دلخوری و از این حرفا...امروز صبح هم، هم
چین خیلی صلح برقرار نبود وقتی داشتم میومدم. رسیدم سر کار و تصمیم گرفتم
بهش فکر نکنم و مشغول شدم. تنها بودم هنوز کسی نیومده بود. یه یک ربعی
گذشت تا روی اسکایپ پیغام گرفتم از ایوا. نوشته بود `` یه خبری دارم، من
کار پیدا کردم تو همون شرکتی که بهم گفته بودی و از اول اگست شروع به کار
میکنم.`` واقعا نمیدونم چرا بیشتر به جای اینکه خوشحال بشم خیلی ناراحت
شدم و لجم گرفت. چون من با اون شرکت مصاحبه داشتم و بهم گفت بود برای ماه
اگست کسی رو میخوایم و دوباره با ما تماس بگیرین. و من به ایوا هم گفتم.
شاید از این ناراحت شدم که دوست داشتم ``من`` اونجا استخدام بشم. در همون
لحظه که این پیغام رو خوندم، خانوم کاظمی که میزش درست رو به روی منه هم از
راه رسید! نیم ساعت زودتر از هر روز!
گیجم، هم خوشحالم هم ناراحت هم
بغض دارم هم همه چی باهم. کار توی پاریس چیزیه که من ماه هاست دنبالشم و
ایوا با اولین مصاحبش موفق شد یه جا استخدام بشه! این شاید خود خواهی باشه
که اینطور راجع به دوستم و کار جدیدش حرف میزنم. نمیدونم من اینطور هستم
یا هر کسی جای من بود اینجوری میشد.اصلا این خودخواهی یا هر چی که اسمش
هست خوبه یا بد؟ باهاش چیکار باید کرد؟
الان بیشتر از قبل دلم میخواد دنبال کار بگردم و خیلی زود یه کاری پیدا کنم!
|