نقطه سر خط |
2011-02-28 بعضی چیزا خیلی طول میکشن تا از بین برن، یعنی از توی ذهنمون پاک بشن. مثل یه حسی که به یه نفر داری. امشب تو اون مهمونی یکی رو دیدم خیلی شبیه ش بود. حالم گرفته شد. نباید میشد ولی شد. همش میومد جلوم، یاد طرف میفتادم. بعد سعی میکردم حالم رو عوض کنم، ولی اون حس، قوی تر از من بود. یه جوریم الان. ناراحت نه ولی کسل و عصبانی. عصبانی از خودم که طرف رو هنوز یادم نرفته!
راستی آدامها چه عجیبن، یه روز باهات خوبه خوبن، عاشق پیشتن، فرداش ۱۸۰ درجه فرق میکنن. چه تصویر قشنگی توی ذهنم ساخته بودم، چه تصویر تاری از آب در اومد. فکر میکردم عادی شده، چون روزا بهش فکر نمیکنم و سرگرم کارای خودمم، ولی امشب با دیدن اون یارو فهمیدم هنوز یه جای کارم ایراد داره، میلنگه. قصهٔ من از اون قصه هاست که یه روزی از ته ته دلم میخواستم همه چی همون جوری خوب و عالی بمونه، ولی نموند. آآآخ که یه جای آدم خیلی میسوزه این موقعها... البته الانم وضع بد نیست، خیلی هم خوبه ولی خب، اون طوریها هم که فکر میکردم نیست. وقتهایی که اینجوریم بهترین کار اینه که اصلا بهش فکر نکنم، قضیهرو جدی نگیرم. چون هر چی بیشتر فکر میکنم، بیشتر عصبانی و دلگیر میشم، چراهای تو ذهنم بیشتر و بیشتر میشن. شاید یه فیلم خوب حالم رو کمی بهتر کنه. |