امروز بعد از اینکه کارام تو شهر تموم شد، سر راه طبق عادت همیشگی رفتم گٔل فروشی که برای خودم گٔل بگیرم. دسته گلی که میخواستم رو برداشتم و رفتم تو. خیلی شلوغ بود. برای اینکه معطل نشم، پیش خودم گفتم یه دوری توی مغازه بزنم. چشمم افتاد به ارکیده ها. وااای که چقدر زیبان. یکمی دور و برشون راه رفتم، نگاشون کردم. ارکیده زیاد داشت، رنگها و قیمتهای مختلف. از یکیشون خیلی خوشم اومد. ولی شک داشتم. از اون حسهای بعدی که آدم بعضی وقتا میگیره. وقتایی که خیلی دو به شکه. از خودش میپرسه حالا واقعا واجبه؟ دوباره دور و برشون راه رفتم و نگاهشون کردم. کسی توی صف نبود، همه رفته بودن.دیگه داشتم خجالت میکشیدم، همون جور اونجا وایساده بودم. انگار با من حرف میزدن. یکیشون که از اول چشمم رو گرفته بود برداشتم. رفتم صندوق حساب کردم. یه حسّ خوب و بد قاتی بود. بد که منظورم همون عذاب وجدانس. یه موقعها آدم کلی چیزای بی ارزش میخره، هیچم دلش نمیسوزه. خود من اینجوریم. ولی سر خریدن یه ارکیده چقدر فکر کردم! آخرشم خریدمش، چون حالم رو خوب میکنه. من میگم همیشه تو خونه باید گٔل باشه.
گذاشتمش رو میزم، هی نگاش میکنم، کیف میکنم...