نقطه سر خط |
2011-07-22 با بابا خیلی حرف نمیزنم. همیشه صحبتامون خیلی کوتاهِ . ولی بعضی وقتها که رو مودِ خوبی هست زیاد حرف میزنیم. بابا همیشه دوست داره همه چیز رو خیلی دی تیلی توضیح بده به من. دوست داره از تاریخچه ی چیزها برام بگه. وقتی رو این دنده هست خوشم میاد، به حرفاش گوش میکنم حتا اگه زیاد هم برام جالب نباشه یه جوری وا نمود میکنم که خیلی جالبه. البته اکثرا جالبن.هر وقت صحبتی از فیلم یا موزیک میشه بابا میتونه تا صبح راجع بهش حرف بزنه و از فلسفه ی تک تکِ فیلمها برام بگه. امروز پای تلفن بهم یه موزیکی رو معرفی کرد و گفت که حتما گوش بدم. چند دقیقه بعد زنگ زد، جفتمون داشتیم گوش میدادیم به اون آهنگ. یک کمی باهم شوخی کردیم، خندیدیم، خدافظی کرد.
|
2011-07-16 وقتی رسیدیم خونه، اول چمدونم رو گذاشتم تو اتاق، بعد رفتم یه ُدر تو خونه زدم، ببینم چی عوض شده، چی جدیده، چی دیگه نیست. مامان دکور رو عوض کرده بود دوباره. هر دفعه قشنگ تر از قبل، خودِ مامان هم از هر دفعه خوشگل تر شده بود. موقع خواب احساس میکردم خوشبختترین آدم روی زمین هستم. حسِ خیلی خوبی داشتم و دارم هنوز.
|
2011-07-10 فقط چند روز دیگه تا دیدن مامان و خوابیدن تو اتاق خودم و خوش حالی و خوشبختی مونده. احساس میکنم مثل اسیرهای جنگیای هستم که دارن بعد از ۱۰ سال به وطنشون بر میگردن! واقعا حسی که دارم یه چیزی تو همین مایه هاست. از تو هواپیما که چراغهای تهران رو میبینم اصلا یه حالی میشم غیر قابل توصیف! از خوش حالی و ذوق مرگی! فکر میکنم بهترین لحظههای عمرم، همین لحظههاییِ که هواپیما داره فرود میاد و من دل تو دلم نیست که بپرّم بیرون، چمدونم رو تحویل بگیرم و ُبدوام مامان رو سفت بغل کنم، کیف کنم ، قش کنم... آاااخ که جدی جدی چه حسِ خوبیه...
|