نقطه سر خط |
2011-09-27 این چند روز اخیر بهترین روزهای زندگیم بودن. وقت نوشتن پیش نیومد، همه چی خیلی فشرده بود، کار زیاد بود، استرس داشتم، مامان داشت میاومد، برنامه هام قاتی پاتی شده بودن. امشب اما احساس کردم احتیاج به نوشتن دارم، باید بنویسم. به قولِ مامان باید بنویسم تا تو ذهنم همه چی مرتب بشه. روزی که مامان قرار بود بیاد، خیلی کار داشتم، شبش تقریبا تا صبح بیدار بودم و کار میکردم و خیلی خسته بودم. با تمامِ کارها دوست داشتم وقتی مامان میرسه همهجا مرتب و تمیز باشه. برای همین نیم ساعت قبل از اینکه برم دنبالش از دانشگاه اومدم خونه و به سرعتی باور نکردنی جارو کشیدم همه جا رو، ملافه عوض کردم، ظرفها رو شستم و کمد رو براش خالی کردم. وقتِ گٔل خریدن پیدا نکردم اما.رفتم دنبالش، وقتی دیدمش اولین چیزی که به نظرم اومد این بود که خوشگل تر شده بود، و خستگیش اصلا معلوم نبود. بغلش کردم، سفت، و احساس کردم خوش بختترین آدمِ روی زمینم. مامان از خونم خوشش اومد، و از اینکه همهجا مرتب بود. اینکه دارم از مامانم تو خونهٔ خودم پذیرایی میکنم برام جالب بود. همیشه مامانِ که همه کار میکنه برای من، اون غذا درست میکنه، اون صبحونه میده، اون ترتیبِ همه چیز رو میده. این دفعه اما بر عکس بود. خیلی کیف میکردم وقتی براش میزِ صبحانه میچیدم یا براش حوله ی تمیز آمده میکردم، کیف میکردم که اون مهمونِ منِ . روزِ مهم رسید. روزی که دیگه وقتش بود استرس و هل شدن رو بذارم کنار و خیلی مطمئن برم و جلوی ژوری از کارم دفاع کنم. اینکه مامان پیشم بود بهم آرامش میداد. حضورش بهم کمک میکرد. مامان میگفت نفسِ عمیق بکشم و فکر کنم همه گوسفند هستند. میگفت فکر کن هیچکس اینجا هیچی حالیش نیست و تویی که همه چیز رو میدونی و میخوای بهشون توضیح بدی. مسلما من وقتی شروع به حرف زدن کردم نتونستم گوسفندی ببینم ولی زیادم هل نشدم. سعی کردم به این فکر کنم که بعدش دیگه تموم میشه. حرف زدنم که تموم شد ، سوال پیچم کردن. تا اونجایی که میتونستم جواب دادم... خلاصه تموم شد، برام دست زدن، مامان بغلم کرد و همونجا تبریک گفت بهم. خوش حال بودم ولی هنوز خیالم راحت نبود. دوست داشتم خوش حالیم رو وقتی نمرهها رو اعلام میکنن و وقتی مطمئن میشم، کامل کنم. اون روز هم رسید، روزی که قبولیم رو مطمئن شدم و اون روز واقعا شد یکی از بهترین روزهای زندگیم. روزی که ۶ سال بود منتظرش بودم. شاید برای خیلیها چیزِ عادیای باشه، اینکه بالاخره هر کسی درس میخونه و یه روزی فارغالتحصیل میشه، ولی برای من جدی تر از این حرفها بود. خیلی سختم بود اوایلش و خیلی تلاش کردم تا به اون روز رسیدم. بیشتر از قبولیم از اینکه مامان خوش حال بود، کیف میکردم. مامان خیلی سعی کرد تا من به اینجا برسم، همه کار برام کرد و همیشه کنارم بود. این مامان تکِ تو دنیا، فقط من میدونم و خودش که چقدر مسیرِ سختی بود و چقدر مامان تلاش کرد... دیگه همه تبریک گفتن بهم، خاله شیدا و خاله شهناز از ایران زنگ زدن، بابا زنگ زد، امیر احمد و و و...مامان از اون روز هرچی میخواستم برام خرید، هر لباسی که خوشم میاومد، هر کفشی که دوست داشتم، تو هر مغازه هرچی خوشم اومد رو برام خرید. الان ۱۱ روز از اومدنِ مامان میگذره و فردا آخرین روزیه که اینجاست و من دارم از ناراحتی دق میکنم. چیز تازه ای نیست، خدافظی و این چیزا همیشه برام سخته. اینکه میره و جاش تو خونه میمونه، اینکه شب دیگه تو تخت کنارم نیست، اینکه صبحانه رو باهم نمیخوریم سخته... این مساله هم شاید برای خیلیها عادی باشه، این اومدنها و رفتنها آسون باشه، برای من اما نه. باید قبول کرد که من فرق دارم. خوب یا بدش رو نمیدونم...
|
2011-09-07 دیروز روزِ زیاد خوبی نبود. فکر میکردم که امروز بهتر خواهد بود حتما. صبح زود از خواب پاشدم، موهام رو درست کردم، آرایش کردم، لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه که کار کنم. هل و هوشِ ظهر بود، زنگ زدم به آقای بقائی برا اینکه درجریانش بذارم که اگه بخوام پیشش کار کنم، کار آموز حساب نمیشم، ولی کارمند. بهم گفت پس متاسفم، من نمیتونم کارمند بگیرم. خیلی ناراحت شدم، زنگ زدم به مامان. باهاش دعوام شد. میگفت چرا به گلی جون زنگ نزدی تشکر کنی، گفتم یادم رفت. خلاصه بحث و دعوا. مامان عصبانی بود، منم با اینکه میدونستم حق با اونه، کوتاه نمیاومدم. خیلی بد خداحافظی کردیم. بعد از تلفنش احساس کردم الان یهچیزی تو من منفجر میشه! سریع گشتم شمارهٔ گلی جون رو پیدا کردم و زنگ زدم، قضیه رو براش گفتم و تشکر کردم. بعدشم به مامان زنگ زدم و ازش معذرت خواهی کردم. ولی چه کنم که حالم بهتر که نشد هیچ، بدترم شد. تا دیروز میگفتم یه اتفاقِ بد افتاده اشکال نداره، به جاش یه چیز خوبِ دیگه هست، اینکه کار پیدا کردم. امروز که اینطوری شد اصلا یهو تو دلم خالی شد. باید دوباره بگردم، دوباره نگران از اینکه وقتِ زیادی نمونده برام و باید حتما کار پیدا کنم. تو این هیر و ویری موبایلِ فرینوش زنگ زد، و بهش گفتن که برای کار قبولش میکنن. خیلی خوش حال بود، پرید بغلم کرد. خیلی براش خوش حال شدم چون دقیقا میدونم چه حالی داشت تا قبل از اون تلفن. اضطراب، نگرانی، لنگ در هوایی... تا میتونم سعی میکنم صبح زود از خونه برم بیرون و تا دانشگاه بازِ اونجا بمونم. دوست ندارم برگردم خونه وقتی حالم گرفته هست، بیشتر اضطراب میگیرم اگه خونه باشم. فکرم درست کار نمیکنه!
|