نقطه سر خط |
2011-09-07 دیروز روزِ زیاد خوبی نبود. فکر میکردم که امروز بهتر خواهد بود حتما. صبح زود از خواب پاشدم، موهام رو درست کردم، آرایش کردم، لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه که کار کنم. هل و هوشِ ظهر بود، زنگ زدم به آقای بقائی برا اینکه درجریانش بذارم که اگه بخوام پیشش کار کنم، کار آموز حساب نمیشم، ولی کارمند. بهم گفت پس متاسفم، من نمیتونم کارمند بگیرم. خیلی ناراحت شدم، زنگ زدم به مامان. باهاش دعوام شد. میگفت چرا به گلی جون زنگ نزدی تشکر کنی، گفتم یادم رفت. خلاصه بحث و دعوا. مامان عصبانی بود، منم با اینکه میدونستم حق با اونه، کوتاه نمیاومدم. خیلی بد خداحافظی کردیم. بعد از تلفنش احساس کردم الان یهچیزی تو من منفجر میشه! سریع گشتم شمارهٔ گلی جون رو پیدا کردم و زنگ زدم، قضیه رو براش گفتم و تشکر کردم. بعدشم به مامان زنگ زدم و ازش معذرت خواهی کردم. ولی چه کنم که حالم بهتر که نشد هیچ، بدترم شد. تا دیروز میگفتم یه اتفاقِ بد افتاده اشکال نداره، به جاش یه چیز خوبِ دیگه هست، اینکه کار پیدا کردم. امروز که اینطوری شد اصلا یهو تو دلم خالی شد. باید دوباره بگردم، دوباره نگران از اینکه وقتِ زیادی نمونده برام و باید حتما کار پیدا کنم. تو این هیر و ویری موبایلِ فرینوش زنگ زد، و بهش گفتن که برای کار قبولش میکنن. خیلی خوش حال بود، پرید بغلم کرد. خیلی براش خوش حال شدم چون دقیقا میدونم چه حالی داشت تا قبل از اون تلفن. اضطراب، نگرانی، لنگ در هوایی... تا میتونم سعی میکنم صبح زود از خونه برم بیرون و تا دانشگاه بازِ اونجا بمونم. دوست ندارم برگردم خونه وقتی حالم گرفته هست، بیشتر اضطراب میگیرم اگه خونه باشم. فکرم درست کار نمیکنه!
|
Comments:
Post a Comment
|