نقطه سر خط



2013-06-04


در دو ماه اخیر خیلی‌ اتفاق‌ها افتاد. خیلی‌ چیزها عوض شد، از خیلی‌‌ها دور شدم، به خیلی‌‌ها نزدیک. ناراحت شدم، خوش حال شدم، به یک سری چیزها رسیدم، از یک سری چیزها دور شدم، دلم گرفت، دلم تنگ شد، بغضم آمد و رفت و... و ؟ همچنان همین احساسات ضدّ و نقیض در من هست. اوایل خیلی‌ بدتر بودم. اصلا حال خوشی‌ نبود. فکرم همش مشغول بود، بد اخلاق بودم و بی‌ حوصله‌. بعد کار پیدا کردم. الان نزدیک به ۱ ماه می‌‌شود. کار باعث شد سر گرم شوم. ولی‌ هنوز وقتی‌ به ایوا ای میل می‌‌زنم یا عکسش را می‌‌بینم یا حتا اسمش می‌‌آید، بغضم می‌‌گیرد. به حدی دلم برایش تنگ می‌‌شود که قابل توصیف نیست. انقدر دلم می‌‌خواهد برگردم به آن‌ موقع که دانشجو بودیم، چقدر خوب بود. کاش هنوز درس می‌‌خواندم. می‌ دانم مقایسه کار اشتباهی‌ است. معلوم است که زندگی‌ در تهران با زندگی‌ در پاریس خیلی‌ فرق دارد و اگر به آنجا فکر کنم بی‌ شک دیوانه می‌‌شوم. راستش زیاد هم فکر نمی‌‌کنم. یک لحظه‌هایی‌ یک دفعه به یاد آنجا و زندگی‌ و خانه‌ای که داشتیم می‌‌افتم.بعضی‌ وقت‌ها هم خواب می‌‌بینم آنجا هستم، دیشب هم خواب ایوا را دیدم. این خوابها خیلی‌ حال آدم را بد می‌‌کند. در خواب همه چیز خوب است اما وقتی‌ بیدار می‌‌شوی و می‌‌بینی‌ آنجا نیستی‌ و همه خواب بوده حالت بد گرفته می‌‌شود. چه کنم دیگر زندگی‌ این گونه است. ناا راضی‌ هم نیستم. نباید هم باشم. برگشت به ایران چیزی بود که ۸ سال انتظارش را کشیدم. اما هنوز هم وقتی‌ مامان از من می‌‌پرسد دوست داری برگردی؟ جواب می‌‌دهم بله. به گمانم آدمیزاد هیچ گاه ارضا نمی‌‌شود...


2013-04-27



از بازگشت به وطن ۲ هفته‌ای می‌‌گذرد. برای نوشتن احتیاج به زمان داشتم. باید کمی‌ می‌‌گذشت تا نوشتنم می‌‌آمد.
بالا و پایین‌ها داشت این سفر... ولی‌ سخت‌ترین‌ها تمام شد. سخت‌ترین قسمت شاید آن صبحی‌ بود که باید با ایوا خداحافظی می‌‌کردم. اصلا صبح روزِ سفر همیشه تلخ است. مثل صبح‌هایی‌ می‌‌ماند که باید بروی مدرسه، هوا تاریک است، سرد است، دلت می‌‌گیرد، اشتها نداری... ایوا مثل همیشه قوی تر از من بود، بغلم کرد ولی‌ فشار نداد، می‌‌دانست اگر فشارم دهد من دیگر ولش نمی‌‌کنم. گفت دلش برایم تنگ می‌‌شود. بعد من نتوانستم جلوی خود را بگیرم. اشکم سرازیر شد. ایوا با بغض گفت ببین اگر گریه کنی‌ من هم گریه م می‌‌گیرد، بس است و بعد رفت سر کار. مامان حواسش به من بود که اگر گریه کردم آنجا باشد. نمی‌‌دانم چه جوری جلوی خودم را هر جور بود گرفتم، از موقعی‌ که ایوا رفت، تا فرودگاه و تا خود ایران. ولی‌ توی دلم یک چیز به هم ریخته ی نا آرامی بود.
یک چیز خیلی‌ عجیب این که وقتی‌ هواپیما داشت فرود می‌‌آمد، وقتی‌ چراغ‌های شهر را از آن بالا دیدم، اصلا و ابدا ذوق نکردم. کاملا خالی‌ بودم از احساس. برایم عجیب بود و هست چون من همیشه با دیدن این صحنه غرق در خوشی‌ می‌‌شدم و همیشه فکر می‌‌کردم هیچ چیز دیگری در دنیا نمی‌‌تواند من را به آن‌ اندازه خوش حال و هیجان زده کند. به خودم گفتم به خاطر دلتنگی‌ و فشار‌های اخیر هست حتما. اما فردا و پس فردا و روز‌های بعد هم همان طور بود. خالی‌ بودم از احساس. نه خوش حال بودم، نه ناراحت، نه ذوق زده. دوست‌هایم می‌‌گویند مثل خمینی شدم، می‌‌گویند او هم وقتی‌ به ایران برگشت هیچ احساسی‌ نداشت.
و اما از حال الانم. یک موقع‌ها خوشم، می‌‌گویم و می‌‌خندم، یک موقع‌ها کلافه هستم. بعد هنوز وقتی‌ با ایوا حرف می‌‌زنم نوک دماغم می‌‌سوزد، بغضم می‌‌گیرد، دلم تنگ می‌‌شود، از آن جورها که دلم می‌‌خواهد واقعا پیشش باشم و باهاش حرف بزنم. خلاصه که بیشتر اوقات دچار کلافه گی‌‌ و بد اخلاقی‌ با مامان می‌‌شوم. دلم می‌‌گیرد نمی‌‌دانم چرا. اینجا زیاد دوستی‌ ندارم که واقعا قابل معاشرت باشد و وقتی‌ مثل الان بی‌ کار هستم مدام فکر می‌‌کنم به اینکه اصلا من کار درستی‌ کردم یا نه. یا مثلا چرا نرفتم جای دیگری را امتحان کنم، نکند پشیمان شوم. آگاهم که بیش از حد فکر می‌کنم و این اصلا درست نیست. دیگر این تصمیم گرفته شده و من الان اینجا هستم. کاری هم نمی‌‌شود کرد. چه خوب که این نیز می‌‌گذرد.


2013-04-05



امروز از صبح مشغول بودم، چند تا خرید مانده بود، بانک باید می‌‌رفتم، یک جای دیگر هم باید یک چیزی را امضا می‌‌کردم، و از همه مهمتر باید چمدان می‌‌بستم. فکر می‌‌کردم زیاد چیزی نخواهم داشت. بعد که شروع کردم به جمع و جور کردن، دیدم نه مثل اینکه خیلی‌ هم چیز دارم. تا ساعت ۴ مشغول بودم. از خستگی‌ و سرگیجه داشتم می‌‌مردم. مامان با ما بیرون بودند. وقتی‌ رسیدند و حجم زیاد چیز‌هایم را دیدند، تصمیم به بازرسی گرفتند. نتیجه اینکه حدود ۳۰ کیلو از بارم کم شد. یک ساعتی‌ با مامان مشغول بودیم و بالاخره تمام زندگی‌ من در چهار چمدان بزرگ و سه چمدان کوچک جا شد. خیلی‌ زیاد شد. نمی‌‌دانم فردا که برسیم چطور این همه چمدان را از پله‌های خانه بالا ببریم.
دیگر اینکه برای روز آخر حالم به نسبت خوب بود. انقدر کار داشتم که وقتی‌ برای ناراحتی‌ نداشتم. یک جایی‌ ولی‌ بغضم ترکید. آن‌ وقتی‌ بود که دیدم نسیم این را روی فیس بوکم گذاشته:
مرواريد جونم دوستيت اين چند سالِ دورى از خونواده و به قولى قربت رو برام راحت تر كرده بود. همه ميگن و خودمم همين نظرو داشتم تا چند سال پيش كه هيچ دوستيى مثل دوستياى دوران دبيرستان نميشه... ولى دوستى من و تو از نظر من چيزى از اون دوستياى ناب و شيرين قديمى كم نداشت... رفتنت از استراسبورگ خيلى برام سخت بود، ولى باز دلم خوش بود كه همين نزديكايى... قابل دسترس... حالا كه ديگه دورتر ميشى به اون روزاىِ خوبى كه با هم داشتيم فكر ميكنم...
مرسى از تمام لحظه ها و روزاىِ شادى كه با هم داشتيم... مرسى از اينكه بودى و زندگيمو رنگى تر كردى... و مرسى از اينكه تا هميشه تو قلبم خواهى بود حتا اگه دور باشى... هميشه همينقدر خوب و شاد بمون...
بهترين سرنوشت و واست آرزو ميكنم كه لايقش هستى مرواريد خوبم... موفق باشى هر جا كه هستى... ولى زود زود بيا دلم تنگ ميشه دوست خوب
این را که خواندم خیلی‌ دلم یک جوری شد. چقدر قشنگ نوشته بود و چقدر به دلم نشست. از دوست خوب جدا شدن چقدر دردناک است واقعا. دوست ندارم شلوغش کنم ولی‌ در اینجا سه چهار تا دوستِ واقعی‌ و واقعا خوب داشتم که بهترین لحظات زندگی‌‌ام را باهاشون گذراندم و الان که جدا می‌‌شویم برایم عجیب است که دیگر نتوانم هر روز آنها را ببینم. می‌‌دانم دوست می‌‌مانیم ولی‌ این را هم می‌‌دانم که رابطه‌ها تغییر می‌‌کنند.
با همه ی دوست‌هایم خداحافظی کردم. با ایوا اما هنوز نه. با ایوا فردا صبح است. قبل از اینکه برود سر کار. سخت‌ترین قسمت است به خدا. ولی‌ این طور است دیگر، کاری هم نمی‌‌شود کرد. چه بخواهم چه نخواهم فردا خواهد رسید و باید این کار را بکنم. چیز پیچیده‌ای نیست اصلا ولی‌ نمی‌‌دانم چرا اینجور هستم...


2013-04-04


دلم لک زده بود برای نوشتن، مگر وقت شد بنویسم؟ الانم که دارم می‌‌نویسم دلم در حالِ ترکیدن است. دیروز مامان رسید. خیلی‌ دلم برایش تنگ شده بود، خیلی‌ ذوق داشتم. اما وقتی‌ رسید یک جوری شدم. از یک طرف خوش حالی‌ بود، از یک طرف می‌‌دانستم که آمده که باهم برگردیم. دیروز که مامان رسید من یک ساعت بعدش باید می‌‌رفتم سر کار. در طول راه یک حالی‌ بودم افتضاح! این بغض بی‌ پدر مگر ول می‌‌کرد. هی‌ می‌‌آمد بالا، هی‌ من قورتش می‌‌دادم، هی‌ آمد و رفت. انقدر جلویش را گرفتم تا بالاخره رویش کم شد. بعد کلا چند روزی هست که اینطوری می‌‌شوم. فکر برگشتن به ایران که یک روز بزرگترین آرزویم بود، الان برایم یک ترس شده و من نمی‌‌دانم چه کنم با این وحشت. از آن مدلی‌‌ها هستم که حالم خیلی‌ خوبه بعد یک دفعه دلم یک جوری می‌‌شه، هری می‌‌ریزه بعد دل پیچه می‌‌گیرم می‌‌پیچم به خودم. یک وقت‌هایی‌ هم می‌‌خواهم گریه کنم بعد به خودم می‌‌گویم بس است دیگر خودت را جمع کن، دنیا که به آخر نرسیده. به مامان نگفتم خیلی‌ ناراحتم، حتما خودش می‌‌داند. اگر هم نداند می‌‌فهمد. فردا باید با دوست‌هایم خدا حافظی کنم. دوست‌هایم که می‌‌گویم ایوا سخت ترینشان هست. چند روز پیش به من گفت وقتی‌ فهمیدم می‌‌خواهی‌ برگردی سر کار بودم، انقدر ناراحت شدم که گریه م گرفت و رفتم بیرون تا کسی‌ نبیند. آخر ایوا اصلا و ابدا اهلِ گریه و ابراز احساسات نیست. در این ۸ سال شاید دو بار فقط چند قطره اشک ریخت. واقعا گریه نمی‌‌کند، اشک نمی‌‌ریزد، دل نمی‌‌بندد، اصلا احساساتی‌ نیست. ولی‌ با من مثلِ اینکه کمی‌ هست. من که شخصاً از فکرِ خداحافظی با ایوا می‌‌خواهم بمیرم. الان که می‌‌نویسم باز بغضم آمد. وقت و بی‌ وقت می‌‌آید. مامان با ما بیرون هستند، ایوا هم ورِ دلِ خودم نشسته و هی‌ می‌‌پرسد چه می‌‌نویسی در این بلاگت، به من هم بگو. من هم نمی‌‌گویم. خلاصه که بد حالی‌ است این رفتن و دل کندن. سخت است دیگر چه کنم، دست خودم نیست. کلی‌ دارم سعی‌ می‌‌کنم اصلا نشان ندهم ناراحتم. پیش دوست‌هایم که فقط گفتم و خندیدم و حرفِ رفتن نزدم. خدا فردا را هم به خیر کند که من زیاد جوِ رفتن نگیرتم...


2013-03-03



چند روزی هست که هوا خیلی‌ سرد شده. خانه ی ما که یکی‌ از گرم و نرم‌ترین خانه‌های پاریس هست هم حتی مثل یخچال شده. جوراب آبی‌‌هایم را که مادر داده بود هرشب پایم می‌‌کنم. خیلی‌ گرمند. کفش هم دون دون دارد که لیز نخورم. بالاخره یک روزی به دردم خوردند.
چند شب پیش‌ها با اینکه که هوا خیلی‌ سرد بود ولی‌ دلم خواست خانه نمانم. داشتم فوتبال می‌‌دیدم. بعد تصمیم گرفتم نیمه ی دوم را برم در یک بار ببینم. شال و کلاه کردم رفتم بیرون. اصلا برایم مهم نبود که تنهایی‌ دارم می‌‌رم. یکی‌ از بار‌های نزدیک خانه‌ام داشت فوتبال را نشان می‌‌داد. رفتم آنجا، یک مشروب ملایم هم سفارش دادم و محو در بازی شدم. بعد از بازی رفتم بیرون نشستم یک سیگار بکشم. رو به رویم برج ایفل را می‌‌دیدم که چراغ‌هایش هم روشن بود. ایفل را که می‌‌بینم نمی‌‌دانم چرا غرق در خوشی‌ می‌‌شوم. برای من فقط یک سمبل نیست، واقعاً زیباست. می‌‌توانم ساعت‌ها یک جا بنشینم و نگاهش کنم. همین طور که محو در دیدن ایفل جان بودم دیدم یکی‌ سلام کرد. برگشتم دیدم به‌‌‌ به‌‌‌ آقای رئیس بانکم هستند. کلی‌ تحویلم گرفت و راجع به فوتبال و اینکه آیا من از بانکشان راضی‌ هستم یا نه حرف زدیم. بعد برگشتیم تو، دیدم چند تا دیگر از کارمند‌های بانک هم هستند. با همه‌شان کلی‌ حرف زدم و شوخی‌ کردیم و خندیدیم. موزیک آنجا هم خیلی‌ خوب بود. خوشم آمد. اصلا آن شب خیلی‌ خوشم بود با خودم.
دیگر اینکه یک آقای ایتالیایی هست همین پایین خانه مان که مغازه دارد. چیزهای هیجان انگیزی هم در مغازه‌اش دارد. انواع و اقسام روغن زیتون‌ها و پاستا‌های ایتالیایی‌ و کلی‌ چیز‌های خوش مزه. از صبح باز است تا ساعتِ ۳ و ۴. ظهرها ناهار می‌‌دهد و کلی‌ سرش شلوغ می‌‌شود. کلا ۳، ۴ نفر آنجا کار می‌‌کنند. این آقا دوست جدیدم شده. یک روز در میان تقریبا می‌‌رم پایین قهوه‌ام را آنجا می‌‌خورم. بعد هر وقت هم کسل هستم کلی‌ شادم می‌‌کند. خیلی‌ آدم شوخ و خوش اخلاقی‌ِ . هر دفعه می‌‌پرسد با کی‌ قرار داری که انقدر خوشگل کردی، بعد می‌‌زند زیر خنده می‌‌گوید دارم اذیتت می‌‌کنم یا اینکه می‌‌گوید آخر دختر به این خوشگلی‌ چطور همیشه تنهاست، پس آن مرد خوش بخت کجاست. امروز بهش گفتم الان چیز‌های مهم تری از فکر کردن به یک مرد دارم. گفتم که دنبال کار هستم، که از بچه نگه داشتن نمی‌‌شود زندگی‌ کرد. بهم گفت دختری که پیشش کار می‌‌کند شاید برود، اگر رفت من را می‌‌گیرد. من که از خدامِ که اینجا کار کنم. چه جایی‌ بهتر از بغل خونم پیش یک آدم حسابی‌. گفت نگران نباشم، بعد آمد جلو، توی چشم‌هایم نگاه کرد، گفت من در چشم‌هایت می‌‌بینم که تو خیلی‌ پول در می‌‌آوری. حالا دیگر کی‌ و چه جوریش را نگفت...



2013-02-14



ناراحتی‌ از دست دادن کارم هم هست هست و هم نیست. گاهی یادم می‌‌افتد ناراحت می‌‌شوم، گاهی به کل فراموشش می‌‌کنم. چند روز پیش یک خانواده دیگر پیدا شد که دنبال کسی‌ بودند برای بچه‌هایشان ،۳ روز در هفته. قبول کردم و دوشنبه اولین روزم بود. این دفعه دو تا پسر هستند، بسیار بسیار بی‌ ادب و شیطون و بسیار از هم تنفر دارند. احساس می‌‌کنم اگر من نباشم تا جدایشان کنم قادرند همدیگر را بکشند.

امروز بار دومم هست. چهارشنبه‌ها سخت تر هست، از ۸ِ صبح تا ۷ شب باید اینجا باشم. برنامه روزشان پر هست از کلاس‌های مختلف. پسر کوچکترِ کمی‌ مشکل هست باهاش کنار آمدن. یکی‌ دو دفعه سرش داد زدم ولی‌ اصلا نترسید. امروز هم داشت می‌‌رفت زیر ماشین. یعنی‌ نزدیک بود. یک جای بدی شروع کرد به دویدن، من هم به دنبالش دویدم، به خیابان نزدیک می‌‌شد و می‌‌خندید. فکر می‌‌کرد دارم بازی می‌‌کنم. قلب من داشت از دهانم می‌‌آمد بیرون از ترس و از آنچه که مجسم می‌‌کردم. خیلی‌ تند می‌‌دوید.یک ذره مانده بود به خیابان خودم را تقریبا پرت کردم طرفش، کلاه کتش را گرفتم و کشیدمش عقب. خیلی‌ سخت و واقعی‌ و از ته دل دعوایش کردم و سعی‌ کردم توضیح بدهم اگر من نگرفته بودمش چه می‌‌شد. خودم می‌‌خواستم بشینم آن وسط و گریه کنم از دستش. ولی‌ به خیر گذشت و پسرک کمی‌ ترسید این بار.

الان نشستم بیرون یک کافه در هوای ۰ درجه و قهوه می‌‌خورم و طراحی می‌‌کنم. دستهایم را حس نمی‌‌کنم انقدر که هوا سرد شده ولی‌ الان که وقت آزاد دارم دوست دارم کمی‌ طراحی کنم از خیابان و خانه‌ها و هر چه که می‌‌بینم. سه ربع دیگر هم کلاس موسیقی‌ پسر کوچک تمام می‌‌شود.

اگر مجبور نبودم این کار را قبول نمی‌‌کردم حتا می‌‌خواستم قبول نکنم بعد از روز اول ولی‌ بعد فکر کردم یک مدت کوتاهی‌ هست دیگر، اشکال ندارد. آدم بعضی‌ وقت‌ها باید کارهایی‌ بکند که دوست ندارد. به گمانم همه یک جای زندگی‌‌شان کارهایی بر خلاف میلشان کردند.


2013-02-05





دیروز از صبح که رفتم سر کار می‌‌خواستم با رئیسم حرف بزنم، اما سرش شلوغ بود. اصلا کارم نمی‌‌آمد ، حواسم آنجا نبود. به فکر این بودم که کجاها بروم دنبال کار، چطور می‌‌شود زند‌گیم از فردا بدون کار. بی‌ کاری واقعا که بد است. خدا هیچ کس را از کار بیکار نکند واقعا!
بالاخره سرش خلوت شد، آمد گفت بیا توی اتاقم. خودم را آماده کرده بودم جواب منفی‌ بشنوم که شنیدم. سعی‌ کردم اصلا به روی خودم نیاورم که ناراحت شدم، با خنده جوابش را قبول کردم و ازش برای این مدت تشکر کردم. توی دلم ولی‌ ازش احساس تنفر کردم، فکر کردم چقدر سعی‌ نکرد کمی‌ خودش را جای من بگذارد، من را بفهمد، چقدر سریع گفت نه. حتا سعی‌ نکرد راه حلی پیشنهاد کند. تنها چیزی که گفت این بود که امیدوارم زود یک جای دیگر پیدا کنی‌، گفتم مطمئنم که همینطور هم می‌‌شود. آمدم بیرون. وارد اتاق خودمان شدم، چشم‌های ایوا فیکس شده بود روی من. پرسید آره یا نه؟ گفتم نه. سکوت کرد. دیگر حرفی‌ نزد. چند دقیقه سخت بود، سعی‌ کردم خودم را کنترل کنم که به هیچ عنوان گریه نکنم و دعا می‌‌کردم کسی‌ الان نیاید چیزی بپرسد از من. این جور موقعها کافی‌ است یکی‌ بپرسد حالت خوبه که همان را بزنی‌ زیر گریه. یعنی‌ من این طور هستم. ترجیح می‌‌دهم کسی‌ طرفم نیاید.

کمی‌ بعد تر حالم بهتر بود و ثانیه شماری می‌‌کردم که ساعت ۶ بشود که بپرم بیرون. اما یادم رفته بود انگار که باید با همکار‌هایم خداحافظی کنم. چقدر من این کار را بلد نیستم واقعا. یکی‌ از آنهائی که خیلی‌ با هم جور شده بودیم آمد و بلند اعلام کرد که مروارید دیگر از فردا سر کار نمی‌‌آید. در اون لحظه فقط می‌‌خواستم نباشم! حالم را بدتر کرد. آخر این حرف بود که زد؟ بعد همه یک جوری دلسوزانه به من نگاه کردند و یکی‌ یکی‌ بغلم کردند. و من با هر بغل باید یک فشار محکمی به گلویم می‌‌آوردم که بغضِ  نترکد یک وقت جلوی آن همه آدم. روی ‌لپ‌هایم احساس می‌‌کردم اُتو چسباندند. فکر می‌‌کنم قیافه مضحکی داشتم آن لحظه. خلاصه با هر سختی و مشقتی بود با همه خداحافظی کردم و آمدم بیرون. در طول راه یک حالی‌ بودم وصف ناپذیر! در مترو که بودم یاد فیلم‌های آمریکایی افتادم، آنجا که وقتی‌ کسی‌ کارش را از دست میدهد کارتن به دست با وسایلش در مترو نشسته. می‌‌دانستم برسم خانه می‌‌ترکد.  کار درست را کرده بودم اما و ناراحتی‌ نداشت ولی‌ از آنجایی که همیشه تغییر برایم سخت بوده، زیاد خوب نبودم. یک جوری منطقی‌ فکر کردن برایم غیر ممکن بود، اصلا فکرم نمی‌‌آمد.
به خانه که رسیدم کیف، کفش و پالتوم هر کدام به یک طرف پرت شد و خودم روی تخت. بعد که این حالت طوفانیم فرو کش کرد به مامان زنگ زدم و تعریف کردم. مامان گفت خیلی‌ هم خوب شد اصلا. بعد که حرف زدیم بهتر شدم.
شب هم با ایوا و دوستش رفتیم سینما یک کمدی دیدیم، و حال بدم خوب شد.
امروز هم که اصلا افسوس نخوردم چرا بی‌ کارم الان. خیلی‌ هم خوب بود، صبح بیشتر خوابیدم. بعدش هم رفتم کلی‌ جاها سی‌.وی گذاشتم و گشتم برای خودم. 


2013-02-03



بالا پایین اینجا و آنجا...

حرف زیاد دارم، خیلی‌ هم زیاد. یعنی‌ چند روزی هست که می‌‌خواهم بنویسم بعد یک چیزی می‌‌شود یا انقدر خسته و له‌ هستم که نمی‌‌شود. خلاصه الان که می‌‌شود می‌‌خواهم بنویسم.

اول اینکه خیلی‌ آدم فعال و اکتیوی شدم. یعنی‌ یک جوری که خودم هم باور ندارم. شب‌ها زودتر از ساعتِ ۸ به خانه بر نمی‌‌گردم. بعد یک چند وقتی‌ هم هست که یک کار دیگر هم پیدا کردم چون این پولی‌ که می‌‌گیرم اصلا و ابداً کافی‌ نیست. کار دیگری که گرفتم هیچ ربطی‌ به رشتهٔ مبارکم ندارد. ۲ روز در هفته می‌‌روم بچه نگه می‌‌دارم. اولش می‌‌گفتم وااا چه حرفا، یعنی‌ من بعد از این همه سال درس برم بچه مردم را نگه دارم. بعد دیدم چاره‌ای نیست، اصلا خیلی‌ هم خوب هست چون من عاشق بچه‌ها هستم. بعد هم فکر کردم بعد از یک محیط کاریِ خیلی‌ استرس آور و شلوغ چند ساعت در دنیای بچه‌ها بودن برایم بد نیست. واقعا هم بد نبود. بچه‌های خوبی‌ هستند، من را هم خیلی‌ دوست دارند. وقتی‌ از مدرسه بیرون می‌‌آیند و من را می‌بینند می‌پرند توی بغلم و شروع می‌‌کنند روزشون را تعریف کردن. بعد که می‌‌رسیم خانه باهم نقاشی می‌‌کنیم و کتاب می‌خوانیم و از این کارها. برایم نقاشی می‌‌کشند و می‌‌گویند رسیدی خانه بزن روی یخچال ت. یخچالم پر است از نقاشی هایشان.

دیگر اینکه ورزش هم می‌‌کنم، روزی یک ساعت. حال و هوایم را به شدت عوض می‌‌کند و نسبت به خودم احساس بهتری دارم. خیلی‌ خوب هست.

این‌ها به کنار به گمانم فردا روز آخر کارم باشد. می‌‌خواهم به رئیسم بگویم که پول بیشتری بدهد چون من دیگر خودم هستم و خودم، بعد احتمالا قبول نمیکند و من می‌‌گویم من دیگر نمی‌‌آیم. بالا رفتم، پایین آمدم، دیدم هر کار دیگری بکنم دو برابر اینجا پول می‌‌گیرم. اصلا شاید هم مجبور شوم برگردم ایران یعنی‌ صحبتش هم شد. من که همیشه آرزویم بود برگردم، الان احساس می‌‌کنم اونطوری که باید اینجا موفق نبودم. غیر از اینکه درسم را خواندم و فوق لیسانس م را گرفتم. ولی‌ کار نکردم. یعنی‌ کردم ولی‌ فقط چند ماه. می‌‌دانم که همیشه واقعیت از ایده‌آلی که آدم در ذهنش هست زمین تا آسمون فرق دارد ولی‌ باز هم دوست داشتم بیشتر از اینها می‌توانستم کار کنم.

برای همین در حال حاضر گیج می‌‌زنم. برگشتن به ایران بعد از ۸ سال یعنی‌ شروع دوباره یک زندگی‌ جدید که کاملا با زندگی‌ الانم متفاوت خواهد بود.  خیلی‌ بهش فکر می‌‌کنم چون هیچ وقت به ایران برگشتن را انقدر نزدیک نمی‌‌دیدم. همیشه فکر می‌‌کردم یک روزی حتما بر می‌‌گردم ولی‌ نمی‌‌دانستم وقتی‌ آن روز واقعا برسد چقدر سخت می‌‌شود. مامان می‌‌گوید همه اینها شاید خوب باشد. راست می‌‌گوید، می‌دانم که جنبه‌های خوبی‌ هم دارد. ولی‌ سخت هست دیگر، به ایوا عادت کردم، دوست ندارم  خداحافظی کنیم. دوست ندارم از زند‌گیم بیرون برود. ایوا همیشه بوده، باید هم بماند. خانه مان را هم خیلی‌ دوست دارم، پاریس را هم همینطور. اصلا یک دفعه انگار همه چیز اینجا را دوست دارم و نمی‌‌خواهم از دست بدهم. این خصلت آدمی‌ است دیگر. دوست دارد همه چیز را باهم داشته باشد. از، از دست دادن چیزی که دارد می‌‌ترسد چون نمی‌‌داند آن چیز جدید چه خواهد بود.

و اینکه امروز که وب لاگ شخصی‌ را می‌‌خواندم دلم بیشتر گرفت وقتی‌ به آنجا رسیدم که صحبت سفر و خداحافظی و رفتن و این‌ها بود. انگشت گذاشت روی نقطه ضعفم انگار.

امان از این زندگی‌ و این بالا و پایین‌ها و این خداحافظی ها.


2013-01-23


صبح‌های زود، مترو برای من مثل پیست اسکی می‌‌ماند. انقدر شلوغ هست که وقتی‌ اون وسط هستی‌ و دستت به جایی‌ نمیرسد که خودت را نگه داری متمرکز می‌‌شوی روی پاهایت که از شدت شلوغی فیکس هستند یعنی‌ انگار که روی اسنو برد هستی‌. پس باید تمرکز کنی‌، یک کمی‌ زانوهیت را خم کنی‌ و نسبت به حرکت مترو روی پنجه یا پاشنه‌هایت فشار بیاروی. باید مواظب باشی‌ به کسی‌ نخوری، باید محکم ایستاد!


2012-12-30




نمی‌ دانم که چرا بعضی‌ وقت‌ها یک کارهایی‌ را نمی‌توانم انجام بدهم. مرد قد بلند یادم داده بود ولی‌ خوب یاد نگرفتم.
چند روز پیش که رفتم سر کار، رئیسم پیشنهاد کرد که اول با کارآموزی شروع کنم و بعد با استخدام رسمی‌. پیشنهادی تحمیلی. غیر از قبول کردن راه دیگری نمی‌‌دیدم. سعی‌ کردم باهاش حرف بزنم نظرش عوض بشه، دیدم اصلا توی این باغ‌ها نیست. رئیسم یک آدم بد اخلاقی‌ هست در کلّ که به ندرت ( به معنای واقعه‌ای کلمه) پیش می‌‌آید که خوش اخلاق باشد. و وقتی‌ عصبانی‌ می‌‌شود انقدر ترسناک می‌‌شود که من صدای تند تند زدن قلبم را به وضوح می‌‌شنوم. تقریبا همه از طرز برخوردشا ناراضی‌ هستند. یک وقتهایی آنچنان سر همکارم که مسوولیت‌های بیشتری دارد، داد می‌‌زند که دلم می‌خواهد توی گوش‌هایم دستمال بگذارم. یک بار من را از توی اتاقش صدا زد و گفت که بروم کارم دارد و من به طرز احمقانه‌ای ترسیده بودم. فکر کردم حتما یکی‌ از کارهایم را خوب انجام ندادم و می‌خواهد دعوایم بکند. احساس کردم دوباره توی مدرسه هستم. ولی‌ خوش بختانه فقط یک سوال کرد و کاری به کارم نداشت.
از روزی که این تصمیم گرفته شد، اگر چه من خیلی‌ ناراحت شدم چون پول خیلی‌ کمتری در مقابل ۴۵ ساعت کار در هفته به من می‌‌دهد، اما به جایش از من راضی‌ تر هست. یک بار به ایوا گفته بود و یک بار هم به خودم گفت که خیلی‌ خوب کار می‌‌کنم و خیلی‌ زود یاد می‌‌گیرم. نمی‌‌دانم چطور شد که از وقتی‌ قرار شده کمتر پول بدهد، انقدر از من راضی‌ هست.
همه اینها برای اینکه بگم، یاد نگرفتم هنوز که با آنچه دارم خوش حال باشم، و از آنچه دارم زیاد تر نخواهم و بفهمم هر چیزی و هر کاری زمانی‌ دارد. مگر نه اینکه من همان مرواریدی هستم که ۱۸ سالگی آمدم اینجا تنهایی‌، سختی کشیدم،زبان یاد گرفتم;درس خواندم، مدرک م را گرفتم، و خلاصه یک دفعه‌ای بزرگ شدم. مگر نه اینکه مامان و'' ما ''و هر کسی‌ در اینجا من را دید، تحسینم کرد برای پشتکارم و مگر غیر از این است که همه دوستانم دوستم دارند و از من تعریف میکنند چون از معدود ایرانی‌‌هایی‌ هستم که هنوز بعد از ۸ سال حوصله‌ ی غذای ایرانی‌ درست کردن، و شله زرد پختن را دارد. مگر اینها کم هست برای خوش حال بودن؟



2012-12-06



مامان صبح بهم زنگ زد، ما اس‌.‌ام.اس‌ زد، ایوا روی مانیتور کامپیوترم سر کار یاد داشت گذاشت: دوستت دارم. حالم بهتر شد. از اینکه با مامان راحتم خوش حالم. مامان همیشه برای من بوده، همیشه هوا ی من و امان رو داشته و داره. اگر مامان نبود نمی‌‌دونم الان چی‌ بودم. مامان من رو ساخت. شد نمونه یک آدم قوی و عاقل، یک فرشته.


2012-11-22




الان که می‌‌نویسم خستگی‌ دارم می‌‌میرم ولی‌ انقدر هنوز خوشحال هستم که زیاد برام مهم نیست. آخه روز پنجم کارم بود امروز. محیط کارم و آدم‌هایش رو دوست دارم، خیلی‌ زیاد. محلش در حومه پاریس هست و راهش چهل دقیقه است. صبح‌ها ساعت ۷ بیدار می‌شیم، ۸ از خونه می‌‌ریم بیرون و یک ربع به ۹ اونجا هستیم. روز اول اصلا اونجوری نبود که تصورش رو می‌‌کردم. شب قبلش خیلی‌ می‌‌ترسیدم. قاعدتاً آدم همیشه از چیزی که به درستی‌ ندونه چیه و چه شکلی‌ خواهد بود می‌ترسه. کلی‌ با خودم قبل از خواب حرف زدم که ترس رو بگذارم کنار و قوی باشم و خلاصه نقش مامان رو برای خودم بازی کردم. صبح یک حالی‌ بودم بین خوشحالی و نگرانی. ایوا هر چند دقیقه یک بار از من می‌پرسید حالم خوبه یا نه. وقتی‌ رسیدیم ایوا من رو به همه معرفی‌ کرد. از اینکه ایوا هم هست خوشحالم. کلا هفت نفر هستیم و دو تا رئیس داریم. هفت نفرمون همه هم سنّ و سالیم، دو تا پسر ژاپنی، یک دختر پرتغالی، دو تا دختر فرانسوی و من و ایوا. همه خیلی‌ مهربون و بگو بخندی هستند و خیلی‌ خوب استقبال کردند. همه اینها به کنار من از همه بیشتر عاشق جایی‌ که هستیم شدم. این شرکت تازه اسباب کشی‌ کرده و یک شعبه جدید زده، در یک قصر قدیمی‌ قرن ۱۹ که یک روزی روزگاری مال ژوزفین بیکر بوده. دور و برش پر از درختِ . مخصوصاً الان خیلی‌ زیباست. از در توی خیابون تا ورودی اصلی‌، تمام راه پر از برگ شده، زرد و نارنجی و قرمز. توی خود این به اصطلاح قصر، مثل موزه می‌‌مونه برای من انقدر که قشنگه. سقف‌های بلند گچ کاری شده، پنجره‌های بلند با همون دستگیره‌ها و دکور قدیمی‌، یک شومینه ی بزرگ و یک آینه بزرگتر که اون بالای بالاش، یک فرشته نشسته. وقتی‌ اونجا هستم احساس می‌‌کنم در یک زمان دیگه دارم زندگی‌ می‌‌کنم. امروز صبح زودتر از همه رسیدیم، رفتم طبقه‌های بالا رو دیدم. هر طبقه ۵ تا اتاق داشت و هر اتاق یک حمام و دستشویی‌ داشت که فکر می‌‌کنم بدون اقرار به اندازهٔ خونه الان ما بزرگ بود. فکر کردم چقدر هیجان انگیز و جالب بوده برای کسی‌ که اینجا زندگی‌ می‌‌کرده و حتما یک لشگر خدمتکار داشته. خلاصه همش کلی‌ می‌‌رم تو رویا!
دیگه اینکه سر شارم از ذوق و خوشی‌ و احساس می‌‌کنم که هر روز دارم کلی‌ چیز‌های جدید یاد می‌‌گیرم و هر روز اعتماد به نفسم بیشتر میشه. و اینکه اینطور به نظر میاد که هر چی‌ از خدا خواسته بودم بهم داده! دمش گرم...


2012-11-14



امروز وقتی‌ رسیدم خونه یک لحظه انگار که مغزم قفل شد. یک دفعه انگار که اینجا نبودم. دراز شدم روی کاناپه، توی ذهنم مرور کردم.  تمام ماجراهایی که این چند وقت برایم پیش اومد. اینکه بالاخره بعد از دو ماه خونه پیدا کردیم، خونه‌ای که در بهترین جای این شهر قرار گرفته، از اون خونه‌ها که وقتی‌ راه میری پارکت کفش قیژ قیژ صدا میکنه. پنجره هاش کر کره ی چوبی داره، یک شومینه خیلی‌ زیبا تو سالن هست، بالای اون یک آینه ی بزرگ با قاب طلایی‌ِ یک کم رنگ و رو رفته، گذاشتن. دست گیره ی درها هم طلایی‌ِ و قدیمی‌. باید فشار داد تا بسته بشه. پنجره ی آشپزخانه مان رو به یک حیاط کوچک باز میشه. کف حیاط ترکیبی‌ هست از دو رنگ سنگفرش، زرشکی و طوسی. ساختمان‌های دور حیاط سبک عثمانی قرن نوزدهم هستند. هر چی‌ بیشتر نگاه می‌‌کنم میبینم که چقدر همه چیز به هم میاد. خلاصه ی کلام اینکه از روز اولی‌ که اومدم توی این خونه عاشقش شدم.
ضمناً در طی‌ اسباب کشیمون بیشتر از ایوا خوشم اومد. فهمیدم که خیلی‌ شبیه هستیم. با تمام خستگی‌ وقتی‌ از سر کار می‌رسید خونه شروع میکرد جم و جور کردن و تمیز کردن. یک شبی‌ تو این شب‌ها تا ساعت ۵ صبح کارتون باز کردیم. وقتی‌ تمام شد از همه جا عکس گرفتم و برای مامان فرستادم. فکر می‌‌کنم مامان همان قدر خوش حال شد که من شدم و طبیعتاً قبلش هم به اندازهٔ من نگران بود و ناراحت!
یک چیز دیگر اینکه تا همین امروز فقط به این امر آگاه بودم که قرار است تا چند وقت دیگر شروع به کار کنم. کی‌ و با چقدر حقوقش معلوم نبود. امروز اما در نا باوریِ محض، قرار داد امضا شد و قرار شد من از پس فردا به مدت ۶ ماه و با ۴۵ ساعت در هفته و با حقوق خوب مشغول به کار شوم. خودم از خوش حالی‌ یک حالی‌ بودم که توصیفش بسیار سخته! مامان در جریان بود ولی‌ خیالش هنوز راحت نبود. هر روز به من می‌‌گفت هروقت قرارداد امضا شد به همه بگو، بگذار خیالمون راحت باشه. وقتی‌ بهش زنگ زدم خبر رو بدم حالت عادی داشتم. خبر رو که دادم، وقتی‌ صدای مامان رو شنیدم که داره خوش حالی‌ می‌‌کنه احساس کردم نوک دماغم داره می‌سوزه، بعد شروع کردم تار دیدن. برای اولین بار در زندگیم بود که از خوش حالی‌ داشتم گریه می‌‌کردم. و این خوش حالی‌ به خاطرِ خوش حالی‌ و ذوقِ مامان بود. حتا وقت‌هایی‌ که به ایران میرم و مامان رو تو فرود گاه میبینم،  گریم نگرفته بود. شاید چون این چیزی بود که سالها می‌‌خواستم. اینکه احساس کنم دارم تمام زحمت‌های مامان رو جبران می‌‌کنم. این حسّ که مامان الان از همیشه از من راضی‌ تره و از همیشه بیشتر به من افتخار میکنه. الان که می‌‌نویسمش همون حسّ رو دارم انگار. صرفاً به خاطر ذوق زیادِ .
در آخر به گمانم این همه سختی‌ها نتیجه ی مثبت داد...


2012-11-04


از خواب پاشدم. رفتم توی آشپز خانه، آب گذاشتم جوش بیاد. میز صبحانه را چیده بودم. نشستم جلوی کامپیوترم. فیس بوک را که باز کردم، دیدم پیغام دارم. بالاخره نوشته بود، خبر داده بود از خودش، کوتاه و مختصر. انگار که می‌دونست همین برای من کافی‌ است، همین خوش حالم می‌‌کند، که کرد. 
 اعتقاد دارم که خوش حال بودن به دلیل خاصی‌ نیاز ندارد. باید در خود آدم باشد، در وجودش، در خونش، در جونش، در زندگیش. خودم شخصا جز این دسته نیستم. ولی‌ امروز واقعا از ته دل خوش حال بودم. از صورتم معلوم بود چقدر خوشم. 
 بعد از ظهر با ایوا بیرون رفتم. وقتی‌ برگشتم آهنگ گذاشتم و تنهایی‌ رقصیدم، با موزیک آهنگ خوندم و همزمان آشپزی هم کردم. برای خودم فل فل دلمه‌ای درست کردم، شراب خوردم، سریال دیدم، خوش حالی‌ کردم...


2012-10-30


دلم تنگ شده بود برای نوشتن، هی‌ می‌‌خواستم بنویسم، هی‌ یک چیزی پیش می‌‌آمد نمی‌‌شد.الان که دارم می‌‌نویسم اما دارم کیف می‌‌کنم.
 الان یک هفته میشه که اومدم یک جای جدید، موقتاً. دو روز دیگه هم باید باز برم همونجایی که بودم. ده روز به نظر چیزی نیست ولی‌ روز اولی‌ که اومدم اینجا داشتم از خوش حالی‌ بال در می‌‌آوردم. این ده روز کادوی تولد'' ما'' بود. بهم گفته بود جایی‌ که قرار هست بری، احمقانه کوچیکه، ولی‌ وقتی‌ وارد اینجا شدم برام مثل بهشت بود. بعد از نزدیک دو ماه خونه‌ی این و اون بودن، بالاخره یک جایی‌ اومدم که تونستم لباس هام رو مثل آدم از چمدون در بیارم و بذارم توی کمد. وسایل آرایش و کرم و عطر و خرت و پرتهای اینطوریم رو هم خیلی‌ شیک چیدم توی قفسه‌های بغل آینه، توی دستشویی‌. احساس کردم خونه ی خودم هست مثلا. کلی‌ برای'' ما ''دعا کردم، فکر می‌‌کنم بهترین کادوی تولدی بود که می‌‌تونستم بگیرم. روز اول چه حمامِ به دلی‌ رفتم و چه لمی دادم روی کاناپه. دیگه موذب نبودم که الان فلانی‌ بیاد من باید پاشم یا اینکه الان با این لباس نمی‌‌تونم جلوی فلانی‌ راه برم یا منتظر بشم آب گرم بشه تا برم حمام. برای چند روز برای خودم بودم، توی خونه ی خودم. از پس فردا برای ۵ روز باید برگردم جای قبلی‌ و بعدش بالاخره می‌‌تونیم بریم خونه ی خودمون. باورم نمیشه هنوز که خونه پیدا کردیم! بعد از دو ماه و نیم در به دری...
 زندگیم تو این مدت خیلی‌ ریخت به هم. منی که همه چیزم روی برنامه ریزی بود، تبدیل شدم به یک آدمِ کاملا بی‌ برنامه. تا قبل از این من هر روز سر یک ساعتی‌ باید ورزش می‌‌کردم، سر یک ساعتی‌ غذا می‌‌خوردم، و سالم میخوردم، سر یک ساعتی‌ می‌‌خوابیدم... الان که نه ورزش می‌‌کنم، نه اون قدر سالم غذا می‌‌خورم، خوابم هم که کاملا به هم ریخته. و خیلی‌ خیلی‌ می‌‌خورم! در حدی که همهٔ دوستام تعجب کردن و بنده اصلا از این بابت راضی‌ نیستم. احتیاج شدید به ورزش دارم و یک زندگی‌ِ نرمال.


2012-10-12



امروز به طرز عجیبی‌ حالم یک جوری بود. صبح که از خواب بلند شدم طبق معمول هر روز، همزمان با صبحانه آگهی‌های اجاره‌ رو نگاه کردم. شروع کردم دونه دونه زنگ زدن، و برای هر کدوم شرایطمون رو توضیح دادن، اینکه ما دو نفر هستیم، یکیمون کار می‌‌کنه، یکیمون ۱ ماه دیگه شروع به کار می‌‌کنه، اینکه بودجمون چقدر هست و.... شاید حدود بیست تا آگهی بود و هیچ کدوم قبول نکردن که خونه رو به دو تا دختر بدن. ظاهراً هم خونه شدن فکر زیاد خوبی‌ نیست. هم خونه نشدن هم مساوی هست با یک اتاق پانزده متری اجاره‌ کردن و کلی‌ بابتش پول دادن. گیج شدم و خسته، خسته از نظر ذهنی‌ نه جسمی‌. از اون موقع که از ایران بر گشتم مدام در گیرِ چیزی بودم. البته آماده ی یک همچین وضعیتی بودم تقریبا. 
از چند روز قبل یک وقت ویزیت داشتم برای خونه. تند تند کارام رو کردم،  رفتم سر کوچه مدارکمون رو فتو کپی کردم و رفتم به طرف آدرسی که قرار داشتم. توی مترو کتابم رو خوندم. حدود نیم ساعت تو راه بودم. وقتی‌ رسیدم جلوی در خونه ساعت دقیقا چهار بود. کسی‌ اما جلوی در نبود. یک ربع صبر کردم، باز هم کسی‌ نیامد. از توی دفترچه م شمارهٔ صاحب خانه رو گرفتم. جواب داد. گفتم من فلانی‌ هستم قرار داشتیم ساعت چهار، شروع کرد به معذرت خواهی‌ و گفت که مشکلی‌ پیش اومده براش و قرار رو موکول کرد به فردا. عصبانی‌ شدم ولی‌ کاری هم نمی‌‌تونستم بکنم، عصبانی‌ حرف نزدم باهاش، قرارِ فردا رو قبول کردم و راه افتادم به طرف خونه. در راه برگشت غرق در افکارم بودم، به این فکر کردم که چقدر وقتی‌ آدم تو کشورش نیست می‌‌تونه بد بخت باشه. نمی‌خوام بگم من هستم، که نیستم، خیلی‌ هم خوشبختم. یاد حرف بابا افتادم که گفت بابا تو خودت خونه داری اینجا، خانواده داری، یک بابا داری که دوستت داره و می‌‌میره برات. بعد یکهو دلم تنگ شد براش. مجسمش کردم که نشسته سرِ جای همیشگیش. روی چهار پایه پشت کانتر آشپزخانه. یک لیوان عرق کنارش، سیگار بهمن، عینکش رو نوک دماغش، سرش پایین از بالای عینکش صفحهٔ لپ تاپش رو نگاه می‌‌کنه. قبل از اینکه بخوام باز احساساتی‌ بشم و دلم براش بسوزه یادِ حرف مرد قد بلند افتادم، یاد قراری که گذاشتیم. قراری که می‌‌گفت من این یک سال رو فقط به خودم فکر کنم، امان، بابا و مامان رو یک مقدار کم رنگ تر بکنم. 
از این افکار اومدم بیرون و دیدم که ایستگاهم رو از دست دادم و انگار که برای چند دقیقه اصلا حضور نداشتم. وقتی‌ بالاخره رسیدم خونه، کلافه بودم. حوصله ی حرف زدن هم نداشتم. برای اینکه مودم عوض بشه شروع کردم به آشپزی. انقدر از این کار لذت می‌‌برم و انقدر برایم مهم نیست که دو ساعت در آشپزخانه وقتم رو صرف آشپزی بکنم ، که دیگه به چیزی فکر نکردم و حالم کمی‌ بهتر شد. برای خودم میز چیدم و شراب باز کردم. شامم رو خیلی‌ دوست داشتم، به نظرم واقعا خوش مزه بود. و بله! از خودم تعریف هم می‌‌کنم، چون تعریف داشت. لذت بردم از غذام!
تصمیم دارم به مرد قد بلند  ای میل بزنم. اما آماده نیستم، یعنی‌ باید ببینم چیزهایی‌ که توی ذهنم هست رو چه جوری باید بگم. دونه دونه. از کارهایی‌ که کردم، از کارهایی‌ که مونده، از فکرهایی که می‌‌کنم، از تصمیم‌هایی‌ که دارم، از چیزی که می‌‌ترسم، از اتفاقی‌ که خوش حالم کرد و از شخصی‌ که نیست ولی‌ هست...


2012-10-10


چند روز پیش با نیوشا بر گشتیم استراسبورگ. من باید یک سری از لباس هام رو بر می‌‌داشتم و چند جا کار داشتم. شبی که رسیدیم مامان نیوشا اومد دنبالمون. وقتی‌ نیوشا و مامانش پریدن بغل هم، یاد خودم و مامان افتادم که هروقت میاد فرودگاه، همونطوری خودمون رو پرت می‌‌کنیم تو بغل هم و تمام راه تا خونه برای هم چیز تعریف می‌‌کنیم و من کیف می‌‌کنم. وقتی‌ رسیدیم خونه یک شام خوش مزه خوردیم و تا دیر وقت نشستیم و گپ زدیم. باز هم مثل من و مامان. بعد از این چند وقت که همش درگیر خونه پیدا کردن و کار پیدا کردن بودم خیلی‌ این چند روز بهم چسبید. مامان نیوشا هر شب غذاهای خوش مزه درست کرد و کلی‌ بهمون رسید و ازمون پذیرایی‌ کرد. با اینکه خیلی‌ همه چیز خوب بود ولی‌ شبها رو خیلی‌ بد خوابیدم، شاید یک جایی‌ در نا خود آگاهم به خونه و پول در آوردن فکر می‌کرده. خواب‌های عجیبی‌ دیدم، یک ترکیبی‌ از همه کس و همه چیز، از مامان، امان و بابا، از کار و از خونه، و از خونه ی آقا جون... یکی‌ از این شبها خواب دیدم مامان و بابا تازه از هم جدا شدن و هیچ کس سر پرستی‌ من و امان رو قبول نکرده و امان با من زندگی‌ می‌‌کرد. صبح کلی‌ به خودم خندیدم و فکر کردم شاید دارم خل میشم. امشب دارم بر می‌‌گردم. حالم؟ یک جوریِ نمیدونم چرا. شایدم به خاطر هوای گرفته و بارونی‌ باشه. جا به جا شدن رو زیاد دوست ندارم حتا اگر فقط دو ساعت قرار باشه تو قطار بشینم. دوست داشتم چند روز دیگه هم می‌‌موندم ولی‌ خیلی‌ کار دارم، نمیشه. دیگه اینکه یک کتاب جدیدی رو شروع کردم که خیلی‌ هیجان انگیز هست و وقتی‌ می‌‌خونم می‌‌رم در یک دنیای دیگه، اسمش هست Fifty Shades of Grey. فکر کنم تو قطار مشغول باشم حسابی‌..


2012-10-02


سوپم داره رو گاز قل قل می‌‌کنه، بوش در اومده. می‌‌خواستم سوپ جو درست کنم ولی‌ هیچ جا جو نداشتن. رشته ریختم به جای جو، با هویج و پیاز و سیب‌زمینی و مرغ. یه کم دیگه سس سفید هم درست می‌‌کنم بهش اضافه می‌‌کنم. لیمو ترش‌ها رو هم شستم رو میز آماده ‌ست. گفتم تا غذام آماده میشه بیام بنویسم از چند روزی که گذشت. مهم‌ترین اتفاق این بود که کار پیدا کردم! کار در همون شرکتی که ایوا کار می‌‌کنه و پیش همون کسی‌ که ۲ بار باهاش مصاحبه داشتم و انقدر ای میل زدم و خواهش و تمنّا کردم که بالاخره زنگ زد و گفت می‌‌گیرمت! اون روز بهترین روز زندگیم شد. خیلی‌ خوش حال شدم، باورم نمی‌‌شد، حسّ خوبی‌ بود خیلی‌. البته قرار شده از ۲ ماه دیگه شروع کنم چون جای شرکت داره عوض میشه. ولی‌ باز هم خوش حالم. به مامان سریع خبر دادم. قاعدتاً به اندازهٔ من خوش حال شد و حالش خوب. به بابا هم گفتم. نمی‌دونم اون چقدر واقعا خوش حال شد، فکر می‌‌کنم ترجیح می‌‌داد من برگردم ایران. بعد از اینکه داشتم یک کم کیف می‌‌کردم از این ماجرا و بیشتر دیگه به فکر خونه پیدا کردن بودم، خبر قیمت ارز رو شنیدم!!! وای وای... تمام روز بحث، بحثِ شیرینِ ارز بود و اینکه حالا ما چی‌ کار کنیم و فکر کردیم واقعا داریم بد بخت میشیم، چه بسا که شدیم...حالا باید به فکر باشم که تو این ۲ ماه یه جوری پول در بیارم و تحمل کنم تا برم سر کار اصلیم. خلاصه که دوباره روز از نو و روزی از نو. از امروز دوباره به دنبال کار موقت هستم. امروز هم اتفاقا یک مصاحبه ی کاری داشتم، باز هم در یک شرکت معماری. بهشون نگفتم من جای دیگه‌ای کار پیدا کردم. بهم توضیح دادن که کار تو این شرکت خیلی‌ سخت هست چون مسئولیت زیادِ و باید حواسم به همه چی‌ باشه، باید به مشتری زنگ بزنم، به شرکت‌های مرتبط، به مهندسِ عمران، خلاصه به همه جا. نامه نوشتن هم خواهم داشت. یه جورایی تو دلم رو خالی‌ کرد، ترسیدم یه کمی‌. بهم همش تذکر دادن که اصلا کار آسونی نیست و تا حالا چند نفر که اومده بودن برای کار پشیمون شدن. خلاصه قرار شد من تا جمع فکرم رو بکنم ، اون‌ها هم تصمیم بگیرن ببینیم چی‌ میشه. بدم نمیاد امتحان کنم، قانون اینجوریه که قبل از بستن قرار داد ۲ هفته می‌تونم امتحان کنم. با اینکه خیلی‌ می‌‌ترسم از شروع به کار کردن، مخصوصا در جایی‌ که حواسم خیلی‌ باید باشه که چی‌ کار می‌کنم، ولی‌ تصمیم گرفتم بهشون بگم که ۲ هفته میرم امتحانی. دیگه اینکه یه خورده هم سرما خوردم. چشمم می‌سوزه، فین فین می‌‌کنم، سرفه و اینا. لباس‌های گرمم همه استراسبورگِ برای همین فکر کنم سرما خوردم. رفتم دارو خانه قرص گرفتم برای پیش گیری. اصلا حوصله ندارم مریض بشم تو این وضعیت بیفتم خونه! ببینیم فردا دنیا چی‌ می‌خواد برامون.


2012-09-25


یادم نمی‌‌یاد که با مرد قد بلند راجع بهش حرف زده باشم. یعنی‌ مطمئنم که نزدم. آخه انقدر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی‌ نبود که حرفی‌ هم برای گفتن نداشتم. یک موقع‌هایی‌ که بی‌ کار می‌‌شم و تنها، یادم می‌‌افتد که چقدر دلم تنگ شده براش. هیچ رفتار بدی نمی‌‌کرد که من رو اذیت کنه.هیچ حرف بدی نمی‌‌زد، دروغ نمی‌‌گفت، رو راست بود و رُک. یک کمی‌ هم خُل.
 آشپزی‌اش حرف نداشت، همه جور غذایی‌ درست می‌‌کرد. یک دفعه هم باهم پن کیک درست کردیم. می‌ شستیم توی بالکن شراب قرمز می‌‌خوردیم، سیگار می‌‌کشیدیم، حرف می‌‌زدیم بعد می‌‌افتادیم جلوی تلویزیون اخبار می‌‌دیدیم و اظهار نظر می‌‌کردیم.
 یک دفعه هم توی بالکن آفتاب گرفتیم و آب جو خوردیم. بعد گشنه مون شد، رفتیم اُملت درست کردیم، بعدش هم خورشت کرفس خوردیم.
 من رو خیلی‌ می‌‌خندوند، هیچ وقت دعوا نکردیم. کوتاه بود و بی‌ سر انجام و بی‌ خبر تموم شد. فکر نمی‌‌کردم انقدر تو ذهنم بمونه. عادت؟ عشق؟ علاقه؟ نمی‌دونم.


2012-09-23


امروز یک شنبه ‌ست. مثل جمعه‌های ایران می‌‌مونه برام، دلم می‌خواد بیشتر تو خونه بمونم و به کارام برسم. تو آشپزخونه نشسته بودم پای کامپیوتر، پیژامه به تن، چشم‌های پوف کرده و موهای ژولیده. میز صبحانه رو هنوز جمع نکرده بودم، واسه خودم رو اینترنت دنبال خونه می‌گشتم و‌ای میل هام رو چک می‌‌کردم و وسطش هم چند تا وبلاگ می‌‌خوندم. مامان پیغام داد. تازگی رو وایبر بهم پیغام پَسقام می‌‌دیم خیلی‌. حال و احوال کرد و پرسید کارام چطور پیش میره. بعد بهم گفت فلانی‌ ایرانِ و شنیدم اونجا تو کافه کار می‌‌کنه و فلان قدر پول می‌‌گیره. بنده خیلی‌ زود ناراحت و عصبانی‌ می‌‌شم و کاش مرد قد بلند اینجا بود و می‌‌تونستم باهاش حرف بزنم! به مامان گفتم من فعلا دنبال خونه باید باشم بعد کار. اونم مثل همیشه گفت باشه ولی‌ به نظر من.....این ''ولی‌ به نظر من'' بیشتر شبیه این می‌مونه که همین کاری که من میگم رو بکن . می‌دونم مامان نگرانِ و قصد کمک داره، منم هستم ولی‌ اینکه تو این موقعیت من رو مقایسه می‌‌کنه با یک نفری که اصلا در یک کشور دیگه و با یک شرایط متفاوتی داره زندگی‌ میکنه، من رو مضطرب می‌‌کنه. به نظر خودش این مقایسه نیست ولی‌ به نظر من هست. این رو می‌‌دونم که تو این سنّ هنوز از مامان پول گرفتن و کار نکردن خیلی‌ بده و اصلا حس خوبی‌ به این قضیه ندارم و کاش این خونه زودتر پیدا بشه و ذهنم کمی‌ آرومتر ...


2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed