نقطه سر خط |
2011-03-02 دلم میخواد ازش بدم بیاد، ولی هیچ کاری نمیکنه که بهونه ای دست من بده. خیلی از شبها قبل از خواب به اون چیزایی که گذشت فکر میکنم، به اون چند روزی که اومد اینجا، حرفهایی که زده شد، اتفاقهایی که افتاد. هنوز سخته برام کنار اومدن با اون قضیه. پیش خودش چی فکر میکنه؟ اصلا فکری میکنه؟
اون شبی که داشت از اینجا میرفت خیلی حالم بد بود. تا ایستگاه قطار رفتم باهاش، بغض گلوم رو فشار میداد ولی به روی خودم نمیآوردم، انگار نه انگار. وقتیکه رفت اما.... از تو خیابون بغضم ترکید. رسیدم خونه، جاش خالی بود. میدونستم رابطهای رو که داشتیم دیگه هیچ وقت نمیتونیم داشته باشیم، به خاطر تمام چیزایی که پیش اومده بود، خواسته یا ناخواسته هر کاری میخواستم بکنم یادش میافتادم. ووااای که اون روزای اول تو سرم چه خبر بود. شبها برام شده بودن کاووس، نمیخواستم شب بشه، از شب میترسیدم.همش خوابهای بد میدیدم. اینکه دارم راجع به طرف مینویسم یعنی بهش فکر میکنم. چرا دروغ، آره میکنم. از اون شب تو مهمونی شروع شد. دوباره درگیر شدم. قدرتش رو ندارم که رابطه رو به کلی قطع کنم. آخه چی بگم؟ بگم چی شده؟ همین جوری که نمیشه. اون که نمی دونه تو کلهٔ من چی میگذره، نمیتونمم بهش بگم... دوست دارم ازش بدم بیاد چون وقتی آدم از کسی بدش بیاد دیگه بهش فکر نمیکنه. اما چه کنم که نمیشه..... کاش میتونستم یه پاک کن بر دارم، هرچی تو ذهنم هست رو پاک کنم، هر چی که دوست دارم و نگه دارم. |
Comments:
Post a Comment
|