نقطه سر خط |
2011-03-05 خونهٔ آقا جون خیلی بزرگ بود، یه حیاط بزرگ داشت با گلهای بنفشه و میمون، یه استخر هم وسطش.ما ۴ تا پایین زندگی میکردیم، تو زیر زمین. مادر و آقا جون با خاله شیدا بالا بودن. بالا خیلی بزرگتر بود، ۷ تا اتاق خواب داشت، همه جاش بزرگ و دلباز بود. رو سقفش گچ کاری داشت، کف پارکت بود، پرده هاش توری، درش مشکی چوبی، پلههای سنگی، آدمهای توش دوست داشتنی.
هر روز عصر آقا جون ربدشامبرش رو میپوشید، مینشست رو اون صندلی سفیدا، پاشو میانداخت رو پاش، منتظر میشد. منتظر آقا موتوریه. هوا که خنک تر میشد، صدای موتورش میاومد، بد یه روزنامه همشهری از زیر در حیاط میاومد تو. " مرواری، بابا اون روزنامه رو بیار برام." هیچ وقت نمیگفت مروارید، همیشه "د" رو حذف میکرد. روزنامه رو که بهش میدادم، دیگه مشغول میشد. آقا جون همیشه اونجا بود، ولی من انقدر در دنیای بچگی غرق بودم که انگار زیاد نمیدیدمش. صبحها مادر من رو بیدار میکرد که برم بالا صبحانه بخورم، آقا جون رو نمیدیدم ولی. مادر برام نون قندی میگذاشت. نون قندیها رو ۴ تیکه میکردم، از بزرگ به کوچیک میچیدم، بعد برای مادر تعریف میکردم که بزرگه باباست، بعد مامان، بعد من و بعد امان و بعد همه ی اعضای خانواده رو میکردم تو چایی م و میخوردم. آقا جون بعضی از شبها میاومد پایین، با بابا عرق میخوردن، فکر میکنم نمیخواست مادر بفهمه. من هم هر شب قبل از خواب میرفتم شب بخیر بگم به بالایی ها. وقتی میخواستم به آقا جون شب بخیر بگم، میگفت برو از تو اتاق گردِ، یه شکلات برای خودت بردار. میرفتم ولی همیشه و همیشه به جای یکی، ۲تا بر میداشتم. یکیش رو میگذاشتم تو جیبم، اون یکی رو میگرفتم دستم، بهش نشون میدادم که ببینه فقط یه دونه برداشتم، میرفتم پایین و با لذت جفتش رو میخوردم. چه کیفی داشت اون کارهای یواشکی... میدونم اگه ۲ تاش رو هم بهش نشون میدادم هیچی نمیگفت، ولی بچه بودم و خر. روزایی که همه بالا جمع بودیم هم آقا جون رو میدیدم، همه مینشستیم تو اتاق تلویزیون، من مثل آقا جون تکیه میدادم به پشتی و تلویزیون نگاه میکردیم. یه روزایی هم دوستهای آقا جون میاومدن خونه، همه جمع میشدن تو اتاق گردِ. همشون خیلی پیر بودن. خونه ی آقا جون جزو چیزایی هست که الان که بهش فکر میکنم خیلی ناراحت میشم، یعنی یه حسی که حتی نمیتونم تفسیرش کنم، نمیدونم یه چیزی بین ناراحتی و حسرت نبودن اون چیزهای خوب، دلتنگی، جدایی. نمیدونم چی میشه اسمش رو گذاشت. از اون همه چیزهای خوب هیچی نمونده، آقا جون فوت کرد وقتی که من هنوز خیلی کوچیک بودم. شبی که تولد ۸ یا ۹ سالگیم بود، حالش خوب نبود، آخرین عکس رو اون شب گرفتیم، اکسیژن گذاشته بود. خونهٔ بزرگ و دلبازمون فروخته شد بعد از فوت ش، و چند سال بعد خراب شد، و امروز یک برج زشت ساخته شده به جای خونهٔ آقا جون. هروقت از تو اون کوچه رد میشم، یه جوری میشم، هیچ چیز مثل قبل نیست. آقا جون من زود رفت، وقت نشد من بزرگ بشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر ببینمش. آقا جون من خونه ش تک بود، پر از خاطره. چه خوب بود خونهٔ آقا جون..... |
Comments:
Post a Comment
|