نقطه سر خط |
2011-03-11 بی حال افتاده بودم رو کاناپه، حال درس و پروژه و اینا رو نداشتم. داشتمای میل هام رو چک میکردم. دیدم یکی از دوستهای مامان جوابم رو داده، که فلانی قبول کرد بری پاریس پیشش کار کنی. باورم نشد اول، گفتم شاید اشتباه خوندم، دوباره خوندم، درست بود. داشتم از خوش حالی سکته میکردم. چند ماهِ به هر جا زنگ و ای میل زدم کسی جواب درست حسابی نداده بود، بد یهو امشب بالاخره یکی خبر داد، اونم چه خبری. سعی کردم زیاد هم خوش حال نشم، چون شاید جور نشه . تا با یارو حرف نزنم و مطمئن نشم نمیتونم سوت بکشم برم هوا از خوشحالی. باید به یکی میگفتم، ولی دیر وقت بود، مامان هم در خواب ناز. بهش ایمیل زدم. امروز صبح باهاش حرف زدم. خیلی خوشحال بود، کلی ذوق کرد، ابراز احساسات کرد. کلی باهم گفتیم و خندیدیم. برای ظهر باید میرفتم سر کار. خیلی خسته شدم امروز. از اون روزایی بود که خودم خیلی گشنم شده بود و غذا رو که میبردم برای ملت، بوش من رو دیوونه میکرد و میخواستم بمیرم! از شانس من، غذا اصلا هیچی نموند که من خودم بخورم. فقط منتظر بودم مازیار بگه مرسی که اومدی و دیگه میتونی بری، خودم هستم. پهلوهام درد گرفته بود، وحشتناک. یکی دوبار الکی رفتم دستشویی که فقط بشینم چند لحظه، و همش تو این فکر بودم که بعد از اینجا برم غذا از بیرون بگیرم و سریع برم خونه بشینم سریالم رو ببینم و غذا بخورم و بعدش هم یه چایی با سیگار...وای که داشتم واقعا میمردم از گشنگی، سرم گیجی وی جی میرفت. بالاخره گفت برو، پولم رو داد و تشکر کرد. سریع رفتم غذا رو گرفتم اومدم خونه و مشغول شدم. همینجور که غذا میخوردم دیدم بابا هم آن لاین شده. ذوق کردم که به اونم بگم پاریس کار پیدا کردم. با چه اشتیاقی خبر رو دادم و همین جور چشمم به کامپیوتر بود ببینم چی میگه. جواب بابا: " چه عالی"! احساس کردم یه بادکنکم که بهش سوزن زدن، بادش داره خالی میشه. زد تو ذوقم، اصلا نپرسید پیش کی، چه جوری، کِی، کجا... فقط بعدش گفت چند وقت باید کار کنی و همین، خلاص. ولی زیاد مهم نبود برام، مدلشِ لابد، من هم که یه جورایی دیگه عادت دارم . همین که مامان کلی ذوق کرد، بهم انرژی داد. وقتی مامان از من راضیِ و برام خوشحال میشه، خیلی کیف میکنم...
|
Comments:
Post a Comment
|