نقطه سر خط |
2011-03-13 بهم هیچی نمیگه. مثل همیشه آرومه ، نمیگه چی فکر میکنه، چی میخواد، چی دوست داره، چهجوری دوست داره. اتفاقی که افتاد رو به روی خودش نمیاره، حرفش رو نمیزنه، اشارهای هم نمیکنه حتا! وقتی باهاش حرف میزنم اما، جوابم رو میده، باهام حرف میزنه. گاهی وقتا منظورش رو از لا به لای حرفاش میرسونه، مستقیم اما نه. بعد دوباره ساکت میشه، میره تو دنیای خودش. دوباره میشه اون کسی که از دور نگاهم میکنه، نزدیک نمیشه، فقط اونجا هست، تا ازش نخوام قدمی بر نمیداره. منم هیچی نمیگم، حرفش رو نمیزنم، سوالی نمیپرسم. خیلی دلم میخواد بپرسم ازش ولی نمیتونم. سعی کردم، نشد، نتونستم. همه چیز رو میریزم تو خودم، حرفام رو، فکرم رو، سوال هام رو...شب میشه، دوباره قبل از خواب هزار جور فکر میاد سراغم. خوابم میبره، خوابش رو میبینم. بیدار که میشم دوباره دارم بهش فکر میکنم. کاش میتونستم بهش بگم حالم خوب نیست، فقط نشون میدم که خوبم، نشون میدم که همه چیز عادی شده، که اون چند روزی رو که اینجا بود رو فراموش کردم... ولی نکردم. همش جلوی چشممه. همش دارم بهش فکر میکنم، تا حالا شاید صد دفعه همه چیز رو از اولِ اولِ ماجرا تو ذهنم مرور کردم. از روز تولدم که اولین بار اومد جلو و باهام حرف زد، ازم سوال کرد، ازم دعوت کرد بریم بیرون، وقتی که شب بعدش ازم خواهش کرد دوباره ببینمش، همینطور شبهای بعدش....وقتی که هر شب تلفن میکرد، وقتی که دوباره و سه باره همدیگر رو دیدیم، موقعی که میدیدمش رو یادم میاد که قلبم تند تند میزد، هل میشدم، و بالاخره وقتی که اومد اینجا که ای کاش هیچ وقت نمیومد... نفهمیدم اما کجای کار اشکال داشت و نپرسیدم هیچوقت ازش.
|
Comments:
Post a Comment
|