نقطه سر خط



2011-03-27


گیج و گنگ

بعضی‌ موقع‌ها از خودم خیلی‌ لجم می‌‌گیره، مثل امشب. نمی‌‌دونم چه جوری می‌تونم احساسی‌ که دارم رو بیان کنم. بعضی‌ از آدم هارو کردم اسباب بازی خودم. هروقت دلم بخواد باهاشون بازی می‌‌کنم، هروقت خسته بشم می‌‌گذارمشون کنار. َاه َاه َاه....چرا اینجوری شدم؟ ِچم شده؟ من اینجوری نبودم.

آدم‌ها از دور برام قشنگن، جالبن، دوست دارم نزدیکشون بشم، دوست دارم بیان طرفم، وقتی‌ که نزدیکت می‌‌شن اما...زشت می‌‌شن، یا شاید هم من زشت می‌‌بینمشون. عیب و ایردهاشون تازه معلوم می‌‌شن. بد دیگه برام جالب نیستن. به سرعت خسته می‌‌شم. بعد یه مدت می‌‌رم تو خودم و خودم رو هی‌ سرزنش می‌کنم، هی‌ خودم رو دعوا می‌کنم.

امشب فقط دوست داشتم هر چی‌ زودتر برسم خونه. منی که تا همین دیروز دوست داشتم باهاشون بیرون باشم، تئاتر رفتیم، سینما رفتیم، کنسرت، رستوران... امشب ولی‌ یه جوری بود. دقیقا همون چیزهایی‌ که فکر می‌‌کردم و دوست داشتم اتفاق بیفتن، پیش اومدن. من اما چرا خوش حال نشدم باز؟ چرا یهو مودم عوض شد؟ چرا وقتی‌ من رو تا دم خونه رسوند، مثل بچه کوچولو‌ها زود دوییدم تو و پله هارو مثل باد رفتم بالا؟ آآآخ که وقتی‌ پام رسید به خونه چقدر خوش حال شدم. انگار که یکی‌ داشت دنبالم می‌‌کرد. امشب خودم رو قایم کردم، فردا چی‌؟ چه‌جوری بگم من یه آدم دم دمی ِمزاجیم که امروز یه چیزی دلم می‌‌خواد و فردا چیز دیگر، و یک روز اصلا دلم چیزی نمیخواد...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed