نقطه سر خط



2011-03-13


روزهای یکشنبه، یکی‌ از کسل کننده‌ترین روزهای هفته س برای من. همه جا تعطیله، هیچ کاری نمی‌‌شه کرد، تو شهر پر از توریست می‌‌شه که همش دارن از همه چی‌ عکس می‌‌گیرن. این یکشنبه به خصوص با بقیه شون فرق داره. از صبح که بیدار شدم حال و حوصلهٔ خودم رو هم نداشتم. اصلا نمی‌‌خواستم بیدار بشم. برای اینکه خودم رو مشغول کنم افتادم به جون خونه، کابینت‌های آشپزخونه رو ریختم بیرون، تمیز کردم، همه جا رو، جارو کشیدم، ظرفها رو شستم. این وسط‌ها یکسری چیز میز هم ریختم دور. برای ناهار لوبیا پلو درست کردم، هرچند که کمی‌ شفته شد ولی‌ بو و رنگش خوب بود و از خودم یکم خوشم اومد.

موبایلم از دیشب خاموشه، اصلا حوصلهٔ هیچ کس رو ندارم امروز. یک لحظه روشنش کردم، دوستم زنگ زد. جواب دادم. فهمید سر حال نیستم، اصرار کرد بگم چی‌ شده، منم می‌‌گفتم هیچی‌ نیست و زود کارت رو بگو می‌‌خوام خاموشش کنم. بی‌چاره فکر کرد از دست اون ناراحتم. قراره شب که برمیگرده از سفر باهم بریم لباس هامون رو بشوریم. بالاخره یکشنبه س و کاری غیر از این کارهای لوس و بی‌ مزه نمی‌‌شه کرد. ولی‌ شب هم نمی‌‌خوام ببینمش، خودم رو می‌‌شناسم. می‌‌دونم وقتایی که اینجوریم هر کسی‌ رو ببینم یا باهاش حرف بزنم، حالش رو می‌‌گیرم. ولی‌ این کوه لباس‌های نشستم رو چه کنم، چاره‌ای نیست!

انگار که از همهٔ عالم و آدم عصبانیم. دلم می‌‌خواد این عصبانیتم رو سر یه نفر خالی‌ کنم. می‌‌دونم خیلی‌ بد جنسیه. بعضی‌ وقتا شده سر مامانم خالی‌ کردم، سر یه چیز کوچیک گیر می‌‌دم و دعوا راه میندازم، بی‌چاره مامان. بعضی‌ وقتا هم سر طرف خالی‌ می‌‌کنم. یهو بهش اس ‌ام اس می‌‌دم و بند می‌‌کنم به فلان حرف یا فلان کاری که قبلاً کرده! برای همین امروز برای جلوگیری از هر گونه دعوایی موبایل رو خاموش کردم و گذاشتمش یه جایی‌ که اصلا نبینمش. با اونم قهرم انگار.

وسط این همه بی‌ حوصلگی و عصبانیت، موچین ابروم هم می‌‌افته توی توالت فرنگی‌ و بنده با چه بد بختیی درش میارم. دیگه دست به هیچی‌ نمی‌‌زنم، چون ظرف سالاد مورد علاقم رو هم موقع شستن داشتم می‌‌شکوندم.

مامان میگه اینجور موقعها باید زود حالت رو عوض کنی‌، خودت رو مشغول کنی‌، از خونه بزنی‌ بیرون، و این از خونه زدن بیرون، اصولاً سخت‌ترین کاره. خیلی‌ طول می‌‌کشه تا بتونم خودم رو راضی‌ کنم که برم بیرون، راه برم، دوستی‌ رو ببینم ، معاشرتی بکنم. همیشه اینجوریا که می‌‌شم دوست دارم تنها بشینم و منتظر می‌‌شم تا اولین کسی‌ که اومد سراغم رو شکار کنم و همه چی‌ رو سرش خالی‌ کنم.

امروز اما نه. دارم مثلا سعی‌ می‌کنم این اتفاق نیفته. چون می‌‌دونم شب که بشه، دوستم رو که ببینم بهش میگم ِچم شده، اونم شروع می‌‌کنه از من تعریف کردن و حرفای خوب زدن و شوخی‌‌های لوس اما خنده داری که منم هر دفعه بهشون می‌‌خندم، و حالم رو کمی‌ بهتر می‌‌کنه.

فردا هم که اصلا از حال امروزم خبری نخواهد بود، اول هفته س و کلی‌ کار دارم، و تمام روزم رو با کسی‌ خواهم بود که همیشه در حال خنده و شوخیه و اصولاً آدم شادیه. چی‌ بگم که خودم رو خوب می‌‌شناسم...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed