نقطه سر خط |
2011-04-02 امروز صبح که از خواب بیدار شدم حالم خوب بود، سر حال بودم. از قرار دیشب نسبتا راضی، و خوشحال از اینکه یک ماجرای جدیدی داره شروع میشه، جدی یا نه، که باعث میشه من کمتر به طرف فکر کنم. همه چی خوب بود تا موقعی که رفتم مغازه. با نسیم قرار داشتم. نسیم و کار آموز جدید اونجا بودن، مازیار اما نه. نشستم و لپ تاپم رو باز کردم و شروع کردم به کار کردن روی پروژه م. همه چی همچنان خوب بود. مازیار اومد. یه کمی با کار آموز جدید حرف زد و سوال کرد و بهش گفت که میتونه بره خونش دیگه. وقتی رفت از قرار دیشب براشون تعریف کردم، از چیزهای خنده داری که پیش اومدن، از رستورانی که رفتیم، از سوالهایی که پرسیدم و پرسید، از اعتماد به نفسش و خلاصه از همه چی. یه کمی گذشت، مازیار گفت از من میشنوی دیگه کاری باهاش نداشته باش. خندیدم، فکر کردم شوخی میکنه. ولی چند بار حرفش رو تکرار کرد. باز هم جدی نگرفتم. نسیم رفته بود سفارشهای بیرون رو بگیره، وقتی اومد تو، گفت بهش گفتی؟ گفتم چی رو؟ چیزی شده؟ خوب بهم بگین! گفتن... چیزهایی برام تعریف کردن، جالب! سوالهایی از مازیار پرسیده بود، جالب تر. چه خوب که بهم گفتن. خورد تو ذوقم، لجم گرفت، عصبانی شدم، ولی به جاش از بازی ش خبر دار شدم. فهمیدم که دوستمون از من خوشش اومده ولی اون دلِ صاحب مردش، مثل دریا میمونه. به یکی راضی نمیشه که. تیپیکال فرانسوی! از اینکه کسی من رو با کس دیگهای مقایسه کنه، که در ضمن طرف هیچ ربطی به من نداره، خیلی لجم میگیره، اصلا بهم بر میخوره. بعد از این بحث جالب، با نسیم آماده شدیم بریم ورزش. تو راه راجع بهش حرف زدیم. یکی من میگفتم یکی اون. من حرص میخوردم، نسیم رانندگی میکرد و موقع چراغ قرمزها لاک ناخنش رو با دست میکَند. من میگفتم آخه مگه میشه یه آدم نتونه تصمیم بگیره از کی خوشش میاد و همش نظر این و اون رو بپرسه؟ نسیم میگفت خیلی احمقه، دیشب از دستش خیلی عصبانی شدم. ورزش کردیم، خسته شدیم، سر حال شدیم، رفتیم باهم قهوه خوردیم و بحث ما تقریبا با پاک شدن لاکهای نسیم که چند ساعتی مشغول کَند و کاو بود، تموم شد... فردا روز دیگریست، به قول مامان، ببینیم زندگی ما رو به کجاها میبره...
|
Comments:
Post a Comment
|