نقطه سر خط |
2011-04-03 وقتی ناراحت باشه، دلم میخواد بمیرم، به اندازهٔ خودش ناراحت میشم. نمیتونم ببینم از چیزی ناراحت باشه.همیشه و هر شب بهترین چیزهارا براش خواستم، از اون ته ته دلم. دوست دارم که همیشه خوش حال باشه، سالم باشه، که بهترین اتفاقها براش بیفته... امروز بعد از کار بهم زنگ زد. از خستگی داشتم میمردم، صداش رو که شنیدم اما، انرژی گرفتم، سر حال شدم. براش تعریف کردم که امروز همش مغازه بودم، که خستم. گفتم چقدر ترسیده بودم وقتی که رسیدم خونه و دیدم کلیدم رو پیدا نمیکنم، که بالاخره معلوم شد که تمام روز کلید رو روی در جا گذشته بودم! از قضیه ی خیت شدنم براش گفتم، و اینکه امروز اومد مغازه با خواهرش و من خیلی سرد بر خورد کردم. بهم گفت نباید از کسی گله داشته باشم، نباید بد رفتاری کنم. باید چیزی رو که فکر میکنم بهش بگم. راجع به فردا حرف زدیم، گفت موقع مصاحبه باید بلند حرف بزنم، لبخند بزنم، صاف بشینم، حتما تو چشمای طرف نگاه کنم و اعتماد به نفس داشته باشم. بعد از خودش گفت، که ۱۳ به درش رو در کرده، بهش خوش گذشته، که همه چی خوب بوده. صدای مامان همیشه بهم انرژی داده، حرفهاش همیشه و همیشه آرومم کرده. هیچ وقت چیزی رو سخت نگرفته، برای همه چی راهی داره. آآاه که چقدر دلم میخواست اینجا بود و سفت بغلش میکردم... انرژیای بهم داد که بعد از تلفنش پا شدم، لباس هارو آویزون کردم، میز شام چیدم، شمعی روشن کردم، شام و سالاد درست کردم و خلاصه خودم رو با همهٔ خستگیم تحویل گرفتم.
|
Comments:
Post a Comment
|