نقطه سر خط |
2011-04-04 فکر نمیکردم بعد از اینکه مصاحبه م خیلی خوب تموم شد، انقدر ناراحت بشم! قبل از اینکه برم سر قرار هیجان داشتم، هیجانی آمیخته با کمی استرس. موقع قرار خوب بودم، کارهایی که مامان گفته بود رو سعی کردم انجام بدم.همش تو چشمش نگاه کردم، خیلی هم سخت بود. بعد از قرارم اما... تنها چیزی که میدونستم این بود که باید خیلی خوشحال تر از اون چیزی که بودم، باشم. ولی نبودم. غم داشتم. از فکر اینکه باید تا ۶ ماه دیگه برم یه جای جدید، یه شهر بزرگ و شلوغ ترسیده بودم. منی که هیچ وقت فکر نمیکردم از جایی که در حال حاضر هستم، خوشم بیاد، الان که موقعیت رفتن پیش اومده، میگم نه! منی که همیشه میگفتم جای شلوغ پلوغ دوست دارم، الان زدم زیرش. سوار قطار که شدم، اولین کار این بود که سریع به مامان زنگ بزنم. تو اینجور مواقع فقط اون میتونه بگه چه کاری درست تره. زنگ زدم، همه چی رو از اول تا آخر براش تعریف کردم. گفتم که به شک افتادم، گفتم از تغییر میترسم، خیلی هم میترسم. بهم گفت حتما باید برم، و تغییر همیشه برای آدم خوبه، باعث پیشرفت میشه. بغضم گرفت. همون طور که مامان حرف میزد، من تو ذهنم داشتم به تمام چیزهایی که اینجا دارم فکر میکردم، دوستام و تمام آدمهایی که میشناسم، خونه م، مغازه، دانشگاه، حتا همین شهری که ازش بیزار بودم همیشه. بعد از تلفنش فقط دلم میخواست بشینم یه جا و زار زار گریه کنم. کجا ولی؟ تو واگن قطار، جلو اون همه آدم؟ نشستم سر جام، با بغض اما. همش آب دهنم رو قورت میدادم که بره پایین. چشمام رو میبستم که مبادا اشکی بریزه. به این فکر کردم که ذهن آدم عجب چیز پیچیده ایه! میتونه خودش رو با همه چی تطبیق بده. به هر شرایطی عادت میکنه. به خودم فکر کردم که اولش که اومدم چقدر سخت و غیر ممکن بود همه چی برام، چقدر احساس میکردم که دیگه نمیتونم، بعد از چند ماه ولی به همه چی عادت کردم. یاد گرفتم که بعضی وقتها هم باید پیشاپیش از لحاظ ذهنی خودم رو آماده ی یه سری چیزا بکنم. آماده ی اینکه مثلا هفته ی پر کاری خواهم داشت و اینکه حسابی باید کار کنم، بیشتر از حد معمول. الآنم باید پیشاپیش آماده ی تغییر باشم، تغییری که به قول مامان برام خوبه. همچنان ولی میترسم ازش، میترسم موقعیتی که دارم رو عوض کنم و برم یه جای جدید. یاد اون کاغذی میافتم که وقتی کوچیک بودم و میرفتم دندون سازی تا چند سال، هر هفته میدیدمش: این نیز بگذرد.
|
Comments:
Post a Comment
|