نقطه سر خط



2011-04-08


نصیحت کردن دیگران کار خیلی‌ راحتیه، نوبت به خود آدم که میشه اما، و‌ا ویلاااا... به دوستم می‌‌گفتم کسی‌ رو با کسی‌ مقایسه نکن، خوب نیست. خودم امروز همش داشتم با طرف مقایسه ش می‌‌کردم! لباس پوشیدنش، حرف زدنش، کارش، و خلاصه همه چی‌. و کلا زمین تا آسمون فاصله داره باهاش. چی‌ شده که من اینجوری شدم نمی‌‌دونم. گه گاهی‌ خوشم میاد، ۱ ساعت بعد بدم میاد، فرداش دوباره رو دنده ی خوبم، شبش باز مودم عوض میشه. مشکل یکی‌ دوتا هم نیست. از اونجایی که خیلی‌ خجالت می‌‌کشم یا تو رو دربایستی (رودرواسی- دیکته؟) گیر می‌‌کنم، روم نمی‌‌شه بگم هر چی‌ تو این دله! انقدر کشش می‌‌دم که دیگه کار از کار می‌گذره و شخص مقابل ول کن نمی‌‌شه. حالا بیا و یه جوری بهش بفهمون که آقا جون من اصلا قضیه رو جدی نگرفتم، اصلا نمی‌‌خوام دیگه ببینمت.

دوباره ذهنم درگیرش شد. کاش ایران می‌‌موند، دیگه نمیومد. اون ۳ هفته‌ای که ایران بود چه خوب بود، نه خبری ، نه اس ‌ام اسی، نه زنگی... الان که برگشته اما، می‌‌دونم که اینجاست، نزدیکه بهم. می‌‌دونستم که وقتی‌ برگرده دوباره شروع می‌‌شه، شد. زنگ زد، حرف زدیم، از ایران رفتنش گفت، از اینکه مامان بزرگش فوت کرد. از من پرسید، از درس و دانشگاه م، از حال و احوالم. قضیه پاریس رفتنم رو بهش گفتم، خوش حال شد، تبریک گفت.

به غیر از اینکه از تغییر موقعییت م می‌‌ترسم، از رو به رو شدن با طرف هم می‌‌ترسم. از اینکه باید ببینمش و وانمود کنم همه چی‌ خیلی‌ خوبه. هم می‌‌ترسم، هم نه. خوش حال هم هستم که می‌‌رم تو شهری که اون هم اونجاست. بیشتر می‌‌بینیم همدیگر رو، ولی‌ این خوبه یا بد؟ باید خوش حال باشم یا ناراحت؟

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed