نقطه سر خط |
2011-04-17 یه بخشی از زندگی هر کسی تلخه، برای بعضیها یه وقتایی تلخ و دردناک میشه، برای بعضیها همیشه تلخه. برای من همیشه تلخ بوده. با اینکه چیز تازهای نیست. ولی هر زمانی که بهش فکر میکنم، یا عکسش رو میبینم یا اسمش رو میشنوم، قلبم ُهری میریزه براش. نقطه ی ضعف منه انگار. هیچ تسلطی روش ندارم، نمیتونم کنترلش کنم. سال هاست که اینجوریه، عادت نکردم اما. عادت نکردیم! نه من، نه مامان. بابا رو نمیدونم زیاد. بعضی وقتایی که خیلی خوشحالم و داره خیلی بهم خوش میگذره، یهو یادش میافتم، حالم گرفته میشه. پیش خودم میگم من اینجا دارم خوش میگذرونم، میرم مسافرت، این ور و اون ور. اون چی اما؟ اون چی کار داره میکنه؟ کی میتونه اونم یه زندگی عادی رو شروع کنه، آزاد باشه. مجبور نباشه اونجا بمونه و هر کاری که دوست داره بکنه. بدی این زندگی اینه که نمیشه چیزی رو از یاد برد، نمیشه یه صحنههایی رو سانسور کرد، پاک کرد، ریخت دور. نمیخوام به اون صحنهها فکر کنم، واقعا نمیخوام، میان جلوی چشمم اما. هر وقت یادش میفتم، مسلما، یکی از چیزهایی که خیلی این حسّ ضعف م رو تحریک میکنه، همون صحنه هاست. نگاهی که میکرد از پشت پنجره، بعد از ملاقات. اون نگاه .... وااای که میتونه راستی راستی منو بکشه... به اینکه اون پیش خودش راجع به من چی میگه یا چه تصوری از من داره، خیلی فکر میکنم. میدونم که میدونه چقدر دوسش دارم و میمیرم براش. چیزیه که تا آخر عمرم با من خواهد بود، نمیدونم اما که قبولش کردم یا نه هنوز.
|
Comments:
Post a Comment
|