نقطه سر خط



2011-04-25



گفته بود من اهل حرف زدن نیستم، هر سوالی داری، هر چیزی که می‌خوای بدونی رو بپرس از من. پرسیدم. جواب داد که هروقت همدیگرو دیدیم راجع بهش حرف می‌‌زنیم. این سوال رو نمی‌شه تلفنی جواب داد. فهمیدم که داره طفره میره، عصبانی شدم، حتا یه کمی‌ دعوامون شد. اصرار نکردم اما...

موقعییتش پیش اومد که برم پاریس. برای شب قرار گذاشتیم. رفتیم یه جای خیلی‌ قشنگ، شراب سفارش داد. خیلی‌ معتقده که بهترین شراب‌ها رو اون می‌‌شناسه، بهترین جاها رو اون بلده، کلا تو همه چیز بهترینه. به روش نمیاره ولی‌ فهمیدنش زیاد سخت نیست. در مورد همه چیز حرف می‌‌زد و سوال می‌‌کرد، اما راجع به جوابی‌ که باید به من می‌‌داد هیچی‌ نمی‌‌گفت. نگاهش کردم، گفتم من منتظر جوابت هستم. گفته بودی که باید حرف زد. نتونست احساساتش رو قائم کنه، سرش رو انداخت پایین، نگاهم نمی‌‌کرد، خنده‌ها‌ی عصبی می‌‌کرد. من اما خیلی‌ آروم نشسته بودم، و نگاهم رو از چشماش بر نمی‌‌داشتم. نمی‌‌تونست حرف بزنه، به هر جایی‌ نگاه می‌‌کرد غیر از چشمای من! دوباره تفره رفت، سوالم رو می‌‌پیچوند،سوال رو با سوال جواب می‌‌داد, می‌‌گفت حق نداری این سوال رو اینجوری بپرسی‌، جواب دادنی نیست. من فقط یه آره یا نه می‌‌خواستم، همین. فهمیدم که داره بازی در میاره، جواب نمیده چون نمی‌‌دونه چی‌ می‌خواد، چون می‌‌ترسه. بهش همینارو گفتم و گفتم که دیگه نمی‌خوام حرفش رو بزنیم. دیگه حرفش رو نزد، اصرار داشت که باز هم شراب بگیریم. من اما می‌‌خواستم فقط برگردم خونه. سوار ماشین که شدیم، گفت بریم دور بزنیم بعد می‌‌برمت خونه. می‌‌دونست ناراحتم. من هم مثل اون نتونستم نشون ندم. از کنار برج ایفل رد شدیم، از کنار موزه لوور، از کنار تمام جاهای قشنگ پاریس، من ولی‌ یه جای دیگه بودم انگار. بغض داشتم، عصبانی‌ بودم. همش اون حرف می‌‌زد، من هیچی‌. اصلا نمی‌‌خواستم نگاهش کنم. گفتم که من رو ببره خونه، که خستم. رسیدیم جلوی خونه، خداحافظی م مثل همیشه نبود. خیلی‌ سرد و معمولی‌، تشکر کردم و پیاده شدم. در رو که بستم، قلبم تند تند می‌‌زد. یه جوری بودم. رسیدم خونه، دوست اونجا بود. پرسید از قرارم با اون، جواب ندادم. می‌‌دونستم اگر حرف بزنم بغض می‌‌ترکد. دوست فهمید، دیگه نپرسید. مثل همیشه رفتم تو دستشویی‌، چند دقیقه نشستم روی زمین، تکیه به وان، خودم رو خالی‌ کردم. می‌‌دونستم که اونم حالش بده، چون نمی‌‌خواست من رو ناراحت کنه ولی‌ کرده بود. می‌‌دونستم که الان ذهنش درگیر هزار تا چیزه، کارش، خونش، برنامهٔ سال آینده ش... می‌‌دونستم که شاید آخرین بار بود که دیدمش. تا روزی که براش احساس دارم نمیشه دیدش.

خودم این کار رو با خیلی‌‌ها کردم شاید، سخته ولی‌ وقتی‌ کس دیگه‌ای با من این کار رو می‌‌کنه، خیلی‌ هم سخت...

  Comments:
مرواريد جون قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهري...     
 
 Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed