نقطه سر خط |
2011-04-15 به خاطر عمل مازیار، قرار شده من به جاش وایسم مغازه. ۲ روزه که خودم میرم صبح مغازه رو باز میکنم، شب میبندم. امروز روز سوم بود. روز اول رسیدم خونه، احساس کردم دارم میمیرم! پاشنهٔ پام دردی گرفته بود تاریخی ( بگذریم که هنوز هم درد میکنه...) روز دوم به مازیار ( یه مازیار دیگه، که معروف به مازیار کوچیکه است) گفتم صبح ۲ ساعت بره بعدش من برم. آخه من تو عمرم کار نکرده بودم که اینجوری. از ۷ صبح تا ۶ و نیم بعد از ظهر! ولی کم کم دارم عادت میکنم، البته شبها مثل سربازی که رفته جنگ، بر میگردم خونه، ولو میشم جلوی تلویزیون و پاها رو به صورت افقی میذارم رو میز تا هیچ گونه تماسی با زمین نداشته باشه! دیروز خانوم پیری رد میشد از اونجا، من رو دم در مغازه دید، سوال کرد که آیا دستشویی دارین؟ گفتم بله بفرمایید برین تو، سمت چپ. قیافش یهو عوض شد، گفت واقعا، میتونم برم؟ گفتم بله. خیلی پیر بود و سخت راه میرفت. از اون پیر زنهایی که من دلم سوخت براش که چرا انقدر پیر.وقتی کارش تموم شد دیدم داره از تو کیفش پول در میاره. یه سکه ی ۲ یورویی داد بهم. گفتم من نمیتونم قبول کنم، شما فقط رفتین دستشویی، عادی که من اجازه بدم. نگام کرد، گفت خیلی مهربونی، عادی نیست اصلا، همه این اجازه رو نمیدن. خندیدم، در رو باز کردم براش، و گفتم که قبول نمیکنم. تشکر کنان و لبخند زنان از مغازه رفت بیرون. دیدم اون ۲ یورو رو گذاشته رو جعبه ی پرتغال ها. رفتم بیرون که برم دنبالش، قبل از اینکه حرفی بزنم، برگشت گفت خواهش میکنم قبول کن. دیگه چیزی نگفتم. اون ۲ یورو رو گذاشتم تو جیب کیفم، نه دلم اومد پسش بدم، نه دلم میاد خرجش کنم. گذاشتمش رو میز آشپزخونه، مثل یک شیِ دکوری، یک یادگاری، یا یک خاطره.
|
Comments:
Post a Comment
|