نقطه سر خط



2011-05-01



چند روزِ احساس می‌‌کنم مثل کلاف کاموا شدم. گره خوردم تو هم. سر کاموام رو پیدا نمی‌‌کنم هر چی‌ می‌‌گردم. عصبی هستم بی‌ خودی، به خاطر کوچکترین چیزی یا حرفی‌ عصبانی می‌‌شم، قاتی می‌‌کنم. استرس پایان نامه و پروژه و صد البته نزدیک شدن عادت ماهانه م هم بی‌ تقصیر نیستن. امروز بعد از تلفن مامان یهو زدم زیر گریه. نمی‌‌دونستم اصلا برای چی‌ دارم گریه می‌‌کنم، ِچم شده. الکی‌ حساس شدم، زود خودم رو می‌‌بازم. بیشتر به این فکر می‌کنم که ۲ ماه دیگه مونده تا اولین ژوری م و من هنوز خیلی‌ خیلی‌ کار دارم. استرس که می‌‌گیرم هیچ کاری نمی‌‌تونم بکنم، خیلی‌ چیز مزخرفیه کلا! شبها خوابهای عجیب غریب می‌‌بینم. پریشب خواب امان رو دیدم. صبح گیج بودم، به خوابم فکر می‌‌کردم...

ولی‌ امروز اتفاق خنده داری که افتاد این بود که، همینطور که داشتم گریه می‌‌کردم، تلفن زنگ زد. یه ذره آب خوردم، صدام رو صاف کردم و جواب دادم. اون ور خط خانومی بود که به من برای کمک کردن کار کمک کرده بود و شاید ۲ ماهی‌ می‌‌شه که باهم آشنا شدیم. صداش عصبی و بغض دار بود. گویا این خانوم مشکلاتی براشون پیش اومده که البته من در جریان بودم، و نمی‌‌دونم چرا فکر می‌‌کرد که من باعث اون اتفاقات بودم. خلاصه اصرار داشت که از زیر زبون من حرف بکشه و من هر چی‌ توضیح می‌‌دادم که من اصلا نمی‌‌فهمم که شما چی‌ می‌‌گین، تو گوشش نرفت که نرفت. می‌‌گفت من پیام بر هستم، برای کسی‌ اطلاعات می‌‌برم. آخه من نمی‌‌دونم قیافهٔ من به جاسوس می‌‌خوره یا به کسی‌ که بخواد کسی‌ رو کنترل کنه؟! گفت که میتونه بره پیش پلیس و از من شکایت کنه و تمام تلفن‌ها و‌ای میل‌های یک سال اخیر من رو چک کنه. من هم گفتم که خیلی‌ خوش حال می‌‌شم اگر این کار رو بکنه و بفهمه که اصلا من تو این باغ‌ها نیستم و تو دلم گفتم که ایشالا خدا شفات بده زن!

این طوری شد که گریه م بند اومد و ذهنم کاملا متمرکز چیز دیگه‌ای شد و حداقل کمی‌ خندیدم...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed