نقطه سر خط



2011-05-10


از اون روزی که از پاریس برگشتم به خودم قول دادم که با طرف دیگه کاری نداشته باشم، سراغی ازش نگیرم، بهش حتا فکر هم نکنم، اصلا انگار همچین موجودی هیچ وقت وجود نداشته.خوش حالم که انقدر درس داشتم و دارم که وقتی‌ برای فکر کردن بهش نمی‌‌مونه. اون اما یه بار هفتهٔ پیش، یه بارم امروز حالم رو پرسید. می‌‌دونم که فهمیده که نمی‌‌خوام دیگه باهاش کاری داشته باشم. داره سعی‌ می‌‌کنه همون جایی‌ که هست بمونه، همون جاها یه جا، اون دورا، دست به سینه، وایسه من رو نگاه کنه فقط، بعد بعضی‌ وقتا بیاد جلو یه خودی نشون بده، دوباره بره سر جاش...

هنوز به کل پاک نشده از تو ذهنم، فقط کمرنگ تر شده. با اینکه می‌‌دونم چیزی دیگه بینمون نیست، نخواهد بود، اصلا نمی‌‌خوام باشه. از اون چیزاست که یواش یواش باید از یاد برد. شاید اگه ببینه من حالی‌ ازش نمی‌‌پرسم دیگه اونم کاری باهام نداشته باشه. ولی‌ خودم یه جورایی انگار بدم نمیاد همونجا که هست بمونه. شایدم می‌‌ترسم از اینکه به کل بخواد از زندگیم بره بیرون...نمی‌ دونم، پیچیدست...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed