نقطه سر خط



2011-05-18


زندگیم این روزا افتاده رو درِ تند انگار. اصلا نمی‌‌فهمم روزم چه طوری می‌‌گذره، کی‌ شروع می‌‌شه، کی‌ تموم. یک کوه کار ریخته رو سرم و احساس می‌‌کنم مثل قاطری شدم که روش انقدر بار گذاشتن که دیگه دیده نمی‌‌شه. کمر دردی که دارم باعث می‌‌شه فکر کنم همون قاطرم واقعا! یک ماه و نیم دیگه تا اولین ژوری نمونده. استرس نا خود آگاه میاد سراغم، یه روزایی یادم میره، یه روزایی سعی‌ می‌کنم بهش فکر نکنم، یه روزی واقعا حالم رو خراب می‌‌کنه. شبا هم که به طورِ اتوماتیک خوابهای عجیب می‌‌بینم. حتا بعضی‌ وقتا از استرس از خواب می‌‌پرم، قلبم تند تند می‌‌زنه، انگار که دلم بخواد همون نصف شب بشینم سر پروژه و پایان نامم. بعد صبح که پا می‌‌شم به خودم میگم به جاش تا چند ماه دیگه تموم می‌شه، آرشیتکت می‌‌شم بالأخره، هرچند که خبری هم نیست حالا.

دلم می‌خواد با یه جارو برقی تمام چیزایی که تو کلم هست رو بکشم بیرون. یا یه دگمهٔ "امپتی ریسایکل بین" داشتم، هر از گاهی می‌‌زدمش، یکم سبک تر می‌‌شدم.

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed