نقطه سر خط



2011-05-20


به خودم می‌‌گم تو این چند سال، موقعیت‌های اینجوری زیاد داشتم، خیلی‌ کار داشتن و تا صبح بیدار نشستن و از این چیزها. تا حالا رو که تونستم، این دفعه هم می‌‌تونم.

سالِ اولی‌ که واردِ این دانشگاه شدم، سالِ خیلی‌ سختی بود. هنوز زبانم خوب نبود و فوق‌العاده خجالت می‌‌کشیدم و می‌‌ترسیدم که حرف بزنم و هیچ دوست و آشنایی نداشتم. بماند که پام به خونه که می‌‌رسید دلتنگی‌ شروع می‌‌شد و گریه و تلفن به مامان و... ولی‌ گذشت. از سالِ دوم به بعد همش از خودم می‌‌پرسیدم یعنی‌ می‌‌شه منم یه روز برسم سالِ آخر، بگم من سالِ پنجمم؟؟

امروز به اونجا که می‌‌خواستم رسیدم، چند ماهی‌ بیشتر با فارغ التحصیلی فاصله ندارم و دارم سعی‌ می‌‌کنم که اصلا هل نباشم و استرس نداشته باشم. عجب کارِ سختیِ اما!

امروز ساعت‌ها جلوی کامپیوتر نشستم وِ تز‌ نوشتم و کلی‌ جلو افتادم. بعد به دوست زنگ زدم که تورو خدا بریم یه کافه‌ای جایی‌ بشینیم، که کلافه شدم از تو خونه نشستن. اصلا این تو خونه نشستن سمِ انگار برام! رفتیم بیرون، یکم حال و هوام عوض شد و یکمی اون کلافِ کاموا م رو فراموش کردم! دوست هم مثلِ من نگران بود.

فردا تو کافه کار می‌کنم از ظهر تا ۶ و ۷. از صبحم اما باید استفادهٔ کامل بکنم که فردا بعد از کار که برسم خونه از خستگی‌ له‌ خواهم بود حتما...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed