نقطه سر خط |
2011-05-21 اون صبحی که در موردش حرف زده بودم، که قرار بود تز بنویسم و یکم کار کنم، تبدیل به یک ماجرای خیلی عجیب شد. صبحِ خیلی زود از خواب بلند شدم و کارهام رو کردم که برم به طرفِ کافه. قرار بود که برم لپ تاپم رو بذارم اونجا و برم عکاسی کنم. حدودِ ساعتِ ۸ رسیدم کافه، یکم با نسیم حرف زدم و گفتم من تا ۱ ساعت دیگه بر میگردم. میخواستم وقتی بر میگردم بشینم تا ظهر یه کمی کار کنم روی تزم. وقتی که بر گشتم از دور دمِ مغازه یه ماشینِ پلیس دیدم. رسیدم جلوی کافه، یکی از مشتریهایی که روی تراس نشسته بود، سرش رو تکون داد یه جوری که انگار خبری شده. بهم اشاره کرد با دست که برم تو. رفتم تو دیدم چنتا پلیس اونجان. اول فکر کردم برای کنترلِ کارت و این چیزا اونجان. رنگِ پریده ی نسیم رو که دیدم اما، فهمیدم که چیزی شده. ازش پرسیدم چی شده؟ چه خبره اینجا؟ گفت دزد. یه دخترِ جوون که با تفنگ میاد تو کافه و نسیم رو تهدید میکنه که اگه پول بهم ندی بهت شلیک میکنم! باورم نمیشد، درست بعد از اینکه من از کافه رفتم بیرون اومده بود. بیچاره نسیم خیلی ترسیده بود. پلیسها یه ۱ ساعتی اینجا بودن و کلی سوال کردن و رفتن. یکی دیگه از دوستامون اینجاست، هر کی میاد تو کافه براش تعریف میکنه و به همهٔ مشتریهای مرد بد و بیراه میگه که شماها کجا بودین پس ساعتِ ۸ِ صبح و این چه محلهایِ که دارین! این هم از شروعِ صبحِ شنبه.
|
Comments:
Post a Comment
|