نقطه سر خط |
2011-05-23 اون روزی که دزد اومد کافه، فکر میکنم یکی از روزهای تکِ تاریخِ زندگی م بود. به حدی خسته شده بودم که اصلا بیان کردنش غیرِ ممکنِ . نمیدونمم چرا! یه روزِ کاری بود مثلِ بقیهٔ روزا! فکر میکنم به خاطرِ شب دیر خوابیدنها و تز نوشتنها بود. تا ۷ یا ۷ و نیم نمیدونم، کافه بودم و بعد رفتیم فقط یک جا بشینیم من یک چیزی بخورم، چون احساس َقش (؟) داشتم کاملا. بگذریم که شنبهای بود شلوغ، و شهر پر از آدم و توریست، و یک جا اگر میخواستی بیرون پیدا کنی امکان نداشت! بالاخره بعد از کلی دور زدن تو شهر و دورِ خودمون گشتن یک جا نشستیم و اون لحظهای که من نشستم احساس کردم که دیگه نمیتونم از جام پاشم، احساسِ چسبندگی از فرطِ خستگی... و باز هم بگذریم که بعدش من باید میرفتم عکاسی و تا ساعتِ ۱۱ با کلی بار و بندیل در دست، مشغولِ عکاسی و نت برداشتن بودم. وقتی که رسیدم خونه نمیدونم چه جوری لباسام رو عوض کردم، و چه جوری اصلا رفتم تو تخت و به چه سرعتی بی هوش شدم... قسمتِ خوبِ ماجرا که کلی دارم با این قسمت کیف میکنم اینِ که تز م تموم شد. اون تز ی که از اولِ سال فکر میکردم من چه جوری باید بنویسم و اصلا غیرِ ممکنِ ، بالاخره ممکن شد و دیروز بعد از ساعتها کار تقریبا تموم شد و حالا میماند کارهای فتوشاپ ی و پرینت و صحافی و این خرده کاری ها. امروز هم که میتونستم تا ۹ بخوابم، نمیدونم چرا از ۷ بیدارم. میدونم که خستم، ولی انگار عادت کردم به صبحِ زود پاشدن، کار کردن و درس خوندن. و این چقدر خوب...
|
Comments:
Post a Comment
|