نقطه سر خط



2011-06-01


روزا خیلی‌ سریع می‌‌گذرن، سریع تر از اون چیزی که فکر می‌‌کردم. بزرگترین آرزوم در حالِ حاضر وجودِ مامانم کنارمِ . تو این ۶ سال هیچ وقت انقدر که الان بهش احتیاج دارم، احتیاج نداشتم. فقط اینکه می‌‌تونست اینجا باشه، می‌‌تونست بهم از لحاظِ روحی‌ دلداری بده، کافی‌ بود. انقدر فکر تو سرمِ و انقدر نمی‌‌دونم کی‌ به کدومشون فکر کنم و اصلا چه جوری برنامه‌ریزی کنم که به همه شون برسم، که دارم خل می‌‌شم. با هر کی‌ هم که حرف می‌‌زنم دستِ کمی‌ از خودم نداره. بچه‌های دانشگاه هم استرس دارن، همه چی‌ رو دورِ تندِ . کاش می‌‌شد دگمه ی پاز رو زد و کارها رو جلو انداخت.

مامان خوب بلدِ برنامه ریزی کنه برای همه چی‌. وقتایی که باید یه تابلو رو زود تموم می‌‌کرد، از صبح تا شب روش کار می‌‌کرد و همیشه به موقع تموم می‌‌کرد. کاش منم یکم یاد بگیرم ازش. یاد بگیرم که آسون بگیرم همه چیرو.

ِهییییی دلتنگی‌ چه می‌‌کنی‌ تو آخه وسطِ این همه کار!

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed