نقطه سر خط



2011-06-25


چشمم رو که باز کردم گیج بودم دوباره، نمی‌‌دونستم کجام، فکر می‌‌کردم تو اتاق خودم هستم، دور و بر رو که نگاه کردم فهمیدم که از اتاق خودم و صدای کار کردن آقای خالقی از ۶ صبح و صبحانه مادر خبری نیست، اینجا استراسبورگ است. بیشتر که نگاه کردم همونجوری با چشمای نیمه باز دیدم خونم در وضعیت اضطراری به سر می‌‌بره. روی صندلی‌ کارم یک کوه لباس، تو سالن اتو مونده رو میز، آبِ گل‌های روی میز کثیف، آشپز خونه رو نمی‌‌دیدم از تو تخت ولی‌ حدس می‌‌زدم که ظرفها هم نشسته هستن. بد تر از اینا اینکه ساعت یازدهه و من قرار بوده که ۸ بیدار بشم. اصلا چم شده که تازگی‌ها نمی‌‌تونم از تختم دل بکنم، نمی‌‌دونم.

اینکه می‌‌دونی وقتی‌ بلند بشی‌ باید خونه تمیز کنی‌ خودش باعث می‌‌شه که اصلا نتونی پاشی‌ و خودت رو بزنی‌ به اون راه. آخرش که چی‌؟ پاشدم دیگه. صبحانه نخوردم چون ساعت یازده صبحانه نمی‌‌چسبه. بعد گودر خوندم،‌ای میل چک کردم، حساب بانکی‌ رو چک کردم، کمی‌ کش و قوس اومدم و دیگه کاملا بیدار شدم و آماده برای افتادن به جونِ این خونه!

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed