

هر چند وقت یه بار میرم سراغِ یادداشتهایی که وقتی کوچیک بودم مینوشتم. میرم به همون روزها، خونه آقا جون و تمامِ خاطرات خوبش. یاد اون روزی که بزرگترین آرزوم این بود که ایده و خانوادش با ما زندگی کنن، یا اینکه خوابِ خدا و فرشتهها رو ببینم تا برای مامان تعریف کنم، بخیر.
یادم نبود وقتی آقا جون فوت کرد منم چیزی فهمیدم یا نه، ولی انگار که خوب فهمیدم. روحت شاد آقا جون...
Comments