نقطه سر خط |
2011-08-16 دفعه آخر که امان رو آورده بودیم خونه، یه حرفایی زد که خیلی ناراحتم کرد. سر میز غذا یهو یه بغضی اومد تو گلوم که احساس میکردم همین الان میترکه. تا حالا اینجوری نشده بودم. اصلا یه جوری بود عجیب غریب. همه هم بودن، مامان، بابا، خاله شهلا، خاله شهناز، مادر، خاله شیدا... اصلا نمیخواستم جلوی اونها گریم بگیره! خیلی سختم بود. مجسم کردنِ اون چیزهایی که امان تعریف میکرد برام سخت و دردناک بود و قبول کردنش سخت تر. ولی هر جور بود تونستم جلوی خودم رو بگیرم. چند دفعه اشک اومد تو چشمم، بعد خواستم برم تو دستشویی، دیدم اگه برم میشینم همونجا گریه میکنم.
وقتی رسیدیم خونه با مامان راجع به امان و حرفهاش حرف زدم، راجع به احساسم و فکرم. مامان میگفت اوایل برای اون هم سخت بوده ولی الان بهتر شده، و من نباید نگران باشم. این اتفاق بعضی وقتها میفته و نمیشه کاریش کرد.
|
Comments:
Post a Comment
|