نقطه سر خط



2011-08-17


امشب برای بچه‌ی کوچیکی قصه می‌‌گفتم. از من خواست که از بچگیام بگم، و من قصه‌های خودم و ایده رو براش می‌‌گفتم. ایده دخترِ همسایه ی ما بود تو خونه ی آقا جون، که بهترین خاطره‌هام رو باهاش دارم. وقتی‌ قصه تموم شد به من گفت یه روز من رو بغل می‌‌کنی‌ ببری خونه ی ایده تا باهاش بازی کنم؟

حرفش شیرین و ساده بود...ای کاش که به همین سادگی‌ می‌‌تونستم همین فردا ببرمش تو همون خونه که با همون ایده کوچولو بازی کنه....

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed