نقطه سر خط



2011-08-19


به تاریخ رفتنم که نزدیکتر می‌‌شه، احساس اضطرب می‌‌گیرم، اصلا یه حال خیلی‌ بدیه. نمی‌‌دونم چطوریه که بعد از این همه سال هنوز عادت نکردم.

بدترین موقع برام شبهاست، موقعی‌ که همیشه فکر و خیال میاد سراغ آدم، مشکلات، گرفتاری‌ها و خلاصه غمِ عالم و آدم... ۳ روز دیگه باید برگردم و این برگشتنِ من خودش یک پروسهٔ کاملِ . قبل از رفتن یه جور حالم گرفته است، موقع خدافظی‌ و تو فرودگاه و اینا یه جورِ دیگه حالم بده، و وقتی‌ می‌رسم اونجا هم که دیگه به اوجِ خودش میرسه... ولی‌ سخت‌ترین مرحلش همون خدافظی‌ِ . مخصوصاً با امان که از همه سخت تره. و واقعا انگار که بد‌ترین روز زندگیمِ . بعد نمی‌‌دونم چرا با بابا هم که می‌‌خوام خدافظی‌ کنم یه جوری می‌‌شم. با اینکه زیاد نمی‌‌بینمش و زیاد کلا ارتباطِ اون جوری نداریم ولی‌ هر دفعه که می‌‌رم خدافظی‌ دلم براش می‌‌سوزه. شاید چون وقتی‌ می‌‌رم تو اون خونه کلا دلم میگیره، اینجوری می‌‌شم، اون خونه بدونِ ما یه جوریه، بهم غم میده.

از این ۲ نفر که بگذریم میرسیم به مامان که دیگه وااا ویلاااا.....

وقتی‌ می‌‌رسم اونجا که دیگهِ گیم ُاور می‌‌شم اصلا...البته مامان همیشه ازم قول می‌‌گیره که می‌‌رسم اونجا گریه نکنم و دیگه بزرگ شدم و این کارها زشته و از این حرفها. حالا نمی‌‌دونم من لوسم زیادی یا این حالت هام طبیعیِ !

آخه مامان نمی‌‌دونه چقدر سخته که...نمی‌ دونه چه حسِ بد و مزخرفیه که....

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed