نقطه سر خط



2011-08-21


امروز رفته بودم خداحافظی. خداحافظی از مادر همیشه برام سخت بوده، چون هر دفعه فکر می‌‌کنم که شاید این آخرین باری باشه که می‌‌بینمشون. امروز به خودم قول دادم که جلوی بقیه گریه نکنم و چقدر کار سختی بود. اولش که رسیدیم جو خیلی‌ دلگیر بود، ولی‌ وقتی‌ رفتیم پایین خونه ی خاله شهلا اینا بهتر شد. بعد از شام رفتیم بالا و من کنار مادر نشستم. دوست داشتم بغلشون کنم و دستشون رو بگیرم، ولی‌ نکردم.

موقع رفتن بغضم گرفت، نفسِ عمیق کشیدم تا از بین بره. مادر ۲ بار من رو از زیر قرآن رد کردن، بهشون گفتم که خیلی‌ زود دوباره برمی‌گردم.

تو راه برگشت، همش بغضم می‌‌گرفت و دیگه گلوم از فشارش درد گرفته بود. سعی‌ می‌‌کردم خودم رو کنترل کنم، ولی‌ به یه جایی‌ رسیدم که دیگه ولش کردم. من رانندگی می‌‌کردم و گریم بی‌ صدا بود. فکر می‌‌کنم مامان اصلا نفهمید. من و مامان تا لواسون حتا ۱ کلمه هم حرف نزدیم، شاید اون می‌‌دونست که ناراحتم و فکر می‌‌کرد اگه راجع بهش حرف بزنه اوضاع بد تر میشه.

در طولِ راه به کسی‌ که بیشتر از همه فکر می‌‌کردم امان بود. امان برام سخته.چون اون مثلِ بقیه نمی‌‌تونه درک کنه که من مجبورم برگردم. شاید پیشِ خودش فکر کنه من به اندازه ی کافی‌ دوسش ندارم یا براش اهمیت قائل نیستم، و این برای من خیلی‌ سخته. فکر می‌‌کردم که وقتی‌ بفهمه من رفتم چی‌ کار می‌‌کنه، چه فکری می‌‌کنه، چقدر ناراحت میشه...

خاله شهناز پیشنهاد کرد که من برای امان نامه بنویسم تا فکر نکنه که به یادش نیستم. امشب براش نوشتم، نوشتم که همیشه به فکرشم، که زود بر می‌‌گردم و نوشتم که چقدر دوسش دارم...


  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed