نقطه سر خط



2011-08-27


از روزی که بر گشتم فرصت انجام هیچ کاری رو نداشتم. روزی که رسیدم که مثل همه ی روزِ اول ها، گیج بودم و دل گرفته. همه چیز و همه کس به نظرم کسل کننده بودن. هنوز تو حال و هوای ایران بودم. با مامان طبق معمول با گریه حرف زدم. چند ساعت بعد برای اولین بار مامان زنگ زد و گریه کرد و گفت که دلِ اون هم گرفته.... احساس روز اول، عجیب و بدِ !

از فردای روزی که رسیدم مسئولِ کافه شدم. چون مازیار می‌خواست بره تعطیلات. باید از صبح می‌‌رفتم تا غروب و این باعث شد که دیگه هیچ وقتی‌ برای گریه کردن نداشته باشم. دیدن مشتری‌های همیشگی‌ و حرف زدن باهاشون برام خوب بود.

شبها که میام خونه انقدر خستم و انقدر پاهام درد می‌‌کنن که دیگه هیچ کاری نمی‌‌تونم بکنم و فقط باید شیرجه برم تو تخت!

از اینکه کار می‌‌کنم خوش حالم ولی‌ باید اعتراف کنم که این هر روز کار کردنش خیلی‌ سخته!

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed