نقطه سر خط |
2011-10-11 فکر میکردم روزی که درسم تموم بشه چقدر دنیا زیبا میشه و زندگی قشنگ تر و راحت تر و شیرین تر میشه... غافل از اینکه نخیر، تازه اولِ بد بختیِ . کاملا بر عکسِ تمام اون چیزهایی که فکر میکردم شد. از روزی که این درس ما تموم شد هر روز دارم میدوم دنبال یه کاری. تا چند روز پیش که تو روزنامه و اینرنت یه چشمم دنبالِ خونه بود یه چشمم دنبال یه آرشیتکتی که منو استخدام کنه. بعد از کلی این ور و اونور گشتن یه خونه تو همون محلهای که خیلی دلم میخواست همیشه زندگی کنم، پیدا کردم. حالا جفت چشمام دنبالِ یه آرشیتکت میگردن. شاید از ۳۰ تاای میلی که تاحالا دادم فقط ۴ تا شون جواب دادن، تازه جوابِ منفی! برای همین تصمیم گرفتم بوک و بند و بساطم رو بگیرم دستم و برم حضوری تو شرکتهای معماری. که اونم هنوز جواب نداده. دیگه امروز وقتی باز یه جوابِ منفی گرفتم ناامید شدم یکم. ولی به خودم میگم پیدا میشه حتما! همه ی اینها به کنار مشکلِ اقامت در این کشوری که همیشه ازش مینالیدم هم هست! اگر دانشجو نباشم نمیتونم بمونم و این بستگی به کار پیدا کردنم داره. اگه کار پیدا کنم میتونم ۱ سالِ دیگه تو این دانشگاه درس بخونم، اگه نه اسمم رو نمینویسن. رشتههای دیگه هم دیگه وقتِ ثبت نامشون تموم شده و من هر روز دارم از این دانشگاه به اون دانشگاه میرم به امیدِ اینکه یکی یه جا یه رشتهای اسمِ منو بنویسه! امشب داشتم با خودم فکر میکردم که همیشه منتظر همچین روزی بودم که درسم تموم شه و شاید برگردم ایران و دیگه رویا پردازی در حد بنز! ولی الان اصلا دلم نمیخواد برگردم، منظورم از الان این پریودِ زندگیمِ . اینجا بودنم هنوز کامل نشده. بدونِ کار کردن کامل نمیشه...
|
Comments:
Post a Comment
|