نقطه سر خط |
2011-10-14 روز اول کارم خوب بود. صبح از خواب پا شدنش و زیر بارون رفتن تا محل کار سخت بود ولی بقیش او کی بود. اولش خودم تنها بودم، کلیدارو داشتم، رفتم شروع کردم به مرتب کردن یکم. بعد پیغامهای تلفنی رو چک کردم،و بعد ایمیل هارو. نیم ساعت بعدش آقای کشیش تشریفشون رو اوردن، نشستن بغل من و یه کوه کاغذ گذاشتن جلوم، و گفت برای همه چی باید پوشه درست کنم، قرارداد، بیمه، بانک، آرتیستها، مالیات، و و و.... منم مثل بچه مدرسه ایها یه خودکار گرفته بودم دستم، هرچی میگفت رو مینوشتم. دوست دارم کارم خوب باشه و معمولا دوست ندارم کسی یک چیزی رو ۲ بار بهم بگه. خلاصه انقدر گم شده بودم وسط اون همه کاغذ که نفهمیدم چهجوری ظهر شد. قبل از اینکه بره گفت فردا باید یهسری کارهای حساب داری هم بکنم که به نظر خیلی پیچیده میاومد ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و تو مایههای اینا که کاری نداره جوابش رو دادم و گفتم فردا باهم نگاه میکنیم، درستش میکنیم! حالا خودم موندم که چیو باهم نگا میکنیم، من اصلا سر در نمیارم از این چیزا! بعد از کار زود رفتم کافه و یه یکی دو ساعتی هم اونجا بودم، بعدشم که بانک و اینور اونور. اتفاق خوب امروز این بود که رفتم دانشگاه به دنبال یکی از استادام که دیگه آخرین امیدم بود برای کار! پیداش کردم، گفت دارم میرم ولی اگه کار مهم داری بریم یه بار باهم بشینیم کارت رو بگو. منم خوش حال از این پیشنهاد، قبول کردم. بهش گفتم که دنبال کارم و پدرم در اومد انقد از این شرکت به اون شرکت رفتم و هیشکی جوابی نداده و اینا. اونم گفت من با شریکم حرف میزنم اگه قبول کنه میگیرمت ولی قولی نمیدم. بعدشم شروع کرد از سفرش به ژاپن و اینکه اونجا عاشق یک دخترِ اسرائیلی شد و اینا حرف زد! قبل از اینکه من برم یکی از همکاراش اومد اونجا، من رو بهش معرفی کرد و اونم گفت که ما شاید یکی دو نفر رو بخوایم. خلاصه ایمیلش رو داد و گفت که باهاش تماس بگیرم. و اینجور شد که من دوباره امیدوار شدم به اینکه شاید یکی منو استخدام کنه و اون روز دیگه هیچی از خدا نخواهم خواست!
|
Comments:
Post a Comment
|