نقطه سر خط |
2011-10-16 یه پست نوشتم در بارهٔ بابا، تا نصفه، پاک کردم، دوباره نوشتم، دوباره پاک کردم. نوشتنی نیست، یعنی شاید درست نباشه، گفتنی هم نیست! به دوستام نمیتونم بگم چون خجالت میکشم یا شاید نمیخام قضاوت بکنن. به مامان بگم شاید ناراحت شه، به خاله شیدا که اصلا نمیشه گفت، حتما سکته میکنه! تو دفتر خاطراتم هم هیچ وقت ننوشتمش چون فکر میکردم شاید یه روز یه آدمی که ندونه نباید دفترهای منو بخونه، بخونتش. چی کار باید کرد پس؟ بعضی وقتا دلم میخواد وقت بگیرم برم پیشِ یه روان کاو، فقط برا یه جلسه، بهش حرفمو بگم و بیام بیرون. اینکه خیلی وقتِ پیشِ خودم نگه داشتم و اینکه بیشتر خوابایی که از بابا میبینم، همشون بدن، کلافم کرده دیگه!
|
Comments:
Post a Comment
|