نقطه سر خط



2011-10-18


سایتِ بهنویس رو باز کرده بودم، انگشتام بدونِ حرکت رو کی‌ برد بودن، داشتم فکر می‌‌کردم دلم می‌‌خواد بنویسم ولی‌ نمی‌‌دونم در مورد چی‌. همینطور که داشتم فکر می‌‌کردم دیدم مامان رو فیسبوک نوشته کجایی می‌‌خوام بهت زنگ بزنم. حدس زدم که پستم رو خونده و میخواد بدونه قضیه چیه. به خودم گفتم خاک تو سرت، این پست بود نوشتی‌ آخه، خوب معلومِ یه همچین چیزی بنویسی‌ اونم نگران میشه، می‌‌خواد بدونه چه خبره و چی‌ شده.

یکمی هل شدم، منتظر بودم تلفن زنگ بزنه، زنگ خورد، مامان بود. حدسم درست بود، نگران بود. مامان معمولاً در مورد پست هام سوال نمی‌‌کنه ولی‌ این بار فرق داشت. یه جوری بودم، آشفته، نمی‌‌خواستم بگم، مامان اصرار کرد، گفتم قدیمی‌ِ ، مالِ ۱۰ یا ۱۱ سالِ پیش، باز اصرار کرد... شروع کردم به تعریف کردن، مکث کردم اما، گفتم اصلا نمی‌‌تونم بگم، نمیشه، سخته. مامان گفت نباید برای خودم نگه دارم. بغضم ترکید، گفتم! احساس خوبی‌ کردم اما، اینکه به یکی‌ گفتم بالاخره!

مامان گفت که همه تو زندگی‌شون یه چیزایی دارن که اگه بهشون فکر کنن، دلشون ریش میشه. گفت فکر کردن به گذشته و اتفاق‌های بد، وقت تلف کردنه. می‌‌دونم که خودش به چیزای بد یا به اون موقعی‌ که امان حالش خیلی‌ بد شده بود فکر نمی‌‌کنه، همیشه چیزای خوب رو در نظر می‌‌گیره. بهم گفت یه جا خونده که مغز مثل بانک می‌‌مونه، میشه توش سرمایه گذاری کرد و این یعنی‌ فکرای خوب کردن. آخرشم گفت که دلش برام تنگ شده و خیلی‌ دوسم داره، و باز من رو لوس کرد.....

از اینکه به مامان گفتم هم خوش حالم هم نه. خوش حال چون بالاخره تونستم به یکی‌ بگم و واقعا احتیاج داشتم ولی‌ دوست ندارم که ناراحت شده باشه یا بهش حتا فکر کنه. ولی‌ از اونجایی که این زن رو خوب می‌‌شناسم، بهش فکر نخواهد کرد.

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed