نقطه سر خط |
2011-11-12 این چند روز اخیر زیاد رو فرم نبودم. نمیدونم از تغییراتِ هورمونیه یا از اینکه هنوز کار پیدا نکردم و بیکارم هر روز یا چی؟! پریشب قبل از خواب به ایوا اس.ام.اس دادم،یادم نیست چی، یه چیزِ چرت و پرت، بعد صحبت کشیده شد به اینجا که ایوا گفت من میخوام از این شهر برم تا ۱ سال دیگه. بعد عکس عملِ من؟ زدم زیر گریه! مگه بند میاومد حالا! از اون گریه هق هقی ها. یکی نبود بگه آخه حالا کو تا یه سال دیگه! شاید خودمم اصلا اینجا نبودم دیگه! فکرِ اینکه ایوا بره داشت دیوونم میکرد. هیچ وقت فکر نکرده بودم انقدر بهش وا بسته شدم. ایوا مثل یه مامان میمونه بیشتر برام. بزرگتر از من فکر میکنه، عاقل تر و همیشه یه جورایی مواظبمِ تا اشتباه نکنم! و تنها کسیِ که میتونم بهش همه چیز رو بگم. خلاصه وسطِ گریه یه عکس با موبایلم از خودم گرفتم و بعد از دیدن عکس با صدای بلند شروع کردم به خودم خندیدن، چون واقعا قیافم خنده دار شده بود! پیشِ خودم فکر کردم اگه همسایهام صدای منو بشنوه حتما میگه من دیوونم... گریههای اینجوری که آخرش به خنده ختم میشه خوبن! فردا صبحش که دیروز بشه باز سر حال نبودم. موهام رو نمیتونستم درست کنم، نمیتونستم تصمیم بگیرم چی میخوام بپوشم، از اون مدلا شده بود که هر کاری میکردم از خودم لجم میگرفت. از خونه رفتم بیرون که برم دنبال کارام. به مامان زنگ زدم. کمکی به بهتر شدن حالم نکرد. نمیدونم چرا! از مامان هم لجم گرفت! اشک اومد تو چشمام باز! تو اتوبوس بودم، خودم رو جم و جور کردم. تمامِ روز عنق بودم. اگه مامان اینجا بود حتما باهاش بد اخلاقی میکردم. بیچاره مامان. خوشبختانه جز خودم کسی نیست و همه چیز رو سرِ خودم خالی میشه! امروز اما بهتر بود. صبحم با ۲ ساعت ورزش شروع شد با ایوا و نسیم. بعدش همه رفتیم ناهار. موقع ناهار ادای حرف زدنِ کیشیشی که پیشش کار میکردم رو در میاوردیم و قش میکردیم از خنده... الان هم با ایوا رفتیم سینما، اونجا هم کلی خندیدیم. از اون مدلاش که اشکِ آدم در میاد. خوب بود، بهتر از دیروز! امروز از مامان دیگه لجم نگرفت، باهاش حرف زدم، دلم براش تنگ شد، دلم خونه خواست دوباره...
|
Comments:
Post a Comment
|