نقطه سر خط



2011-11-17


روزم با یک تلفن شروع شد. تلفن از کسی‌ که می‌خواست کمکم کنه. یک آقای آرشیتکت از سوئیس. این آقا که من خیلی‌ منتظرِ تلفنش بودم یه چیزی حدود نیم ساعت باهام حرف زد. خلاصه‌ی حرفش این بود که من به اندازه‌ کافی‌ تجربه ی کاری ندارم برای شرکتش. اولین کسی‌ بود از بینِ این همه آرشیتکت که مثلِ آدم برام توضیح می‌‌داد همه چیز رو. بهم گفت ناراحت نباید بشم، یک چیزِ طبیعیِ . گفت دوست داره کمکم کنه و بهم پیشنهاد کرد که ۲هفته دیگه برم سوئیس و تو شرکتش ببینمش. منم هم خوش حال شدم هم ناراحت. می‌‌دونم دلیلی‌ برای ناراحتی‌ وجود نداره و می‌‌دونم که راست میگه که من تجربه ندارم.

چه کنم که دستِ خودم نیست. ۶ سالِ که عادت کردم از صبح تا شب مشغولِ یه کاری باشم. حتا ویکند‌ها هم همیشه کار داشتم. یا ماکت می‌‌ساختم، یا پای کامپیوتر در حالِ پلان کشیدن بودم یا داشتم درس می‌‌خوندم. بعد یهو بعد از ۶ سال، بیکارِ بیکار شدم! نه مسئولیتی دارم ، نه برای چیزی استرس و نگرانی دارم، نه باید برای کاری زود از خواب پا شم! خود به خود وقتی‌ سیستمِ زندگی‌ِ آدم اینجور عوض بشه، یه احساسِ بی‌ خود بودن به آدم دست میده! ولی‌ از اونجایی که همه دور و وری هام دارن بهم میگن این احساس کاملا طبیعه، سعی‌ می‌کنم کمتر بهش فکر کنم و کمتر خودم رو ببازم!

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed