نقطه سر خط |
2011-11-28 خاله شیدا زنگ زده بود به موبایلم، ندیده بودم. بهش زنگ زدم گفت قطع کنم خودش من و بگیره. زنگ زد حرف زدیم، امان اونجا بود ولی جلوی امان جوری حرف میزد که اون نفهمه من پشتِ خطم. زیاد حرف نزدیم، خاله شیدا خداحافظی کرد ولی یادش رفت گوشی رو قطع کنه. میخواستم قطع کنم، صدای امان اومد، و صدای مادر. به قدری دلم گرفت که از ته دل خواستم یهو اونجا باشم. امان و مادر ۲ نفری هستن که تقریبا هیچ وقت نمیتونم باهاشون حرف بزنم، مادر که گوششون سنگینه، امانام که حالش بدتر میشه با من حرف بزنه. آاخ که اون چند لحظه تا گوشی رو قطع کنم دلم رو برد یه جای دیگه...
|
Comments:
Post a Comment
|