نقطه سر خط |
2011-11-28 دیشب ایوا پیشم موند شب. تا ساعت ۱۲ و نیم کتاب میخوندیم. توی تخت موقع خواب کلی باهم حرف زدیم، از همه چیز، از رابطه ها، از کار، از درس، از آدم ها، از نقطه ضعف هامون، خلاصه از همه چی. با ایوا که حرف میزنم سبک تر میشم، اونم همین حسّ رو نسبت به من داره. میگفت اگه تو دوستم نبودی که بگی چه کاری خوبه، چه کاری بد، من حتما راهِ غلط رو انتخاب کرده بودم. میگفت نظر آدمها روش خیلی تاثیر میذاره. منم مثل اونم. اگه کسی بهم بگه این کار درسته انجامش بده، انجام میدم و بر عکس. شانسی که دارم اینه که دوستام آدمهای خوبین، نسیم و ایوا جفتشون همیشه خوب راه نمائیم میکنن. خلاصه اینکه دیشب هی اون از من تعریف میکرد، هی من از اون، حرفهای جدی زدیم، حرفهای غیر جدی، خندیدیم ، شوخی کردیم، خوابیدیم. امروز صبحِ زود ایوا رفت سر کار و من بعد از اینکه صبحانه ش رو دادم برگشتم تو تخت. هل و هوشِ ساعتِ ۱۰ مثل خیلی از روزهای دیگه با صدای زنگ پستچی بیدار شدم. این آقای پستچی علاقه ی خاصی داره که همیشه زنگِ خونهٔ من رو بزنه. منم هیچ وقت جواب نمیدم. بعد که میبینه من جواب نمیدم، زنگِ همسایه رو میزن، اون براش باز میکنه در رو. منم زود از تختم میام بیرون از سوراخِ در نگاه میکنم ببینم تو صندوقِ پستیِ من چیزی میذاره یا نه. وقتی رفت، میرم نامه هم رو بر میدارم. هوا آفتابی اما سردِ . نمیدونم میخوام چی کار کنم هنوز. دانشگاه برم، پیشِ نسیم برم یه سر، به چنتا شرکتِ معماری سر بزنم، خرید خونه کنم، حساب بانکی رو چک کنم....که اصلا این موردِ آخر رو دلم نمیخواد انجام بدم!
|
Comments:
Post a Comment
|