نقطه سر خط |
2011-12-23 از وقتی درسم تموم شده زندگیم عوض شده. اوایلش خوب بود، سرم گرم بود،خوش حال بودم و به هیچ چیز دیگری جز اینکه درسم تموم شده فکر نمیکردم. به این فکر نمیکردم که خب، حالا که تموم شد چی میشه؟ بعد از این خوش حالیها و بالا و پایین پریدنها چی میشه؟ تو اون دورانی که خوش حالی میکردم انگار که یه آمپولِ بی حسی بهم زده بودن، هیچی نمیفهمیدم. الان اما، بی حسیِ از بین رفته، دارم دردش رو حسّ میکنم کم کم. بعد از اینکه از هیچ جا جواب مثبتی برای کار نگرفتم، هر روزی که میگذره احساس میکنم هیچ کار مفیدی نکردم، چیزی رو جلو نبردم، هیچی نسبت به دیروز عوض نشده. اصلا حسّ خوبی نیست. منی که فکر میکردم تا درسم تموم بشه کار میکنم و خودم پول در میارم و مامانم اینا چقدر به من افتخار کنن و...چه کنم که اصلا همچین چیزی نیست! چند روز پیش تصمیم گرفته شد که برم ایران. من و خاله شیدا با هم تصمیم گرفتیم. بعد مامان یکم عصبانی شد که چرا آخر از همه به من میگین و یواشکی و از این حرفا. بعد عصبانیتش از بین رفت. مامان این دفعه که گفتم میخوام ۳ هفته بمونم گفت ۲۰ روز زیاده، از زندگیت میفتی. مامان یا فکر میکنه من به فکر نیستم، یا اینکه میخواد بر عکسِ حرف من حرف بزنه. یعنی اگه میگفتم میخوام ۲ هفته بمونم میگفت ۲ هفته فایده نداره که مامان، ارزش نداره برا ۲ هفته بیای. حالا که میگم ۳ هفته، میگه زیاده، اینجا خبری نیست که. نمیدونه که من برا این نمیام که اونجا خبریه، شاید دلم تنگ شده. (البته نمیدونم این دفعه دلتنگیِ که میخوام برم ایران یا اینکه فرار از وضعیتِ فعلیم). بگذریم، مامان تقصیر نداره. میدونم حال من رو نمیفهمه، فکر میکنه من بی خیالم. حالا نمیدونم اصلا خوش حالم یا ناراحت! یا اصلا چمِ ؟؟ ایران برام میشه ۲باره همون آمپول بی حسیِ ...
|
2011-12-15 نمی دونم چرا هروقت انتظار چیزی رو دارم بر عکس میشه! تو ذوقم میخوره... وقتی که تو اوج خوش حالی هستم،حالم گرفته میشه!
|
2011-12-12 میگه: ``کوچههای ایران شهر تنگ و تاریکه، من یاری دارم کمر باریکه، کوچه به کوچه، خونه به خونه، من یاری دارم، کمر باریکه، بگید ماشاالله به یاره زیبام...`` ``پرندی عشق دلِ من، میون سینه اسیره..میخواد از این قفس رها شه، تو که نیستی این پرنده شوقه پرواز رو نداره، غمِ تو سنگینه رو قلبم همیشه، خیالت از سرم که بیرون نمیشه..میدونستی که دلم طاقت دوریت رو نداره، میدونستی رفتن تو چی به روزم میاره، چرا رفتی کجا رفتی، نمیتونم بی تو که اینجا بمونم،،.`` ``از اون بالای شمرون تا اون پایین تهرون، تو هر جا پا میزاری، خاطر خواهات فراوون، بمن چقد تو بد کردی، چرا عشقمو رد کردی، نکن نا مهربونی، بابا چقدر تو بد کردی، نانای نانای نای نانای نای....`` اینا شعرهاییِ که آقا احمد (همون آقا احمدی که کافه میاد، همون که خیلی لوتیِ ) داره میخونه. اومده خونم رو رنگ بزنه، حمام، آشپزخانه و ۲ عدد در را! از موقعی که قلمو رو دستش گرفت داره میخونه و من تند تند چند تا از شعر هاش رو تایپ کردم. دلم براش میسوزه نمیدونم چرا، با آاه و ناله و همچین دردناک میخونه این شعر هارو. دلش پرِ انگار...
|
2011-12-05 روزها خیلی زود میگذرن. قاعدتاً آدم وقتی این حسّ رو داره که هر روز به یک کاری مشغول باشه، ولی من که نه کار دارم نه درس نه یار، نمیدونم چرا این حسّ رو دارم. پریشب قبل از خواب موبایلم رو گذاشتم رو میزِ کار، پیشِ خودم گفتم فردا دیگه آلارم نمیذارم، هروقت پاشدم، پاشدم. فرداش وقتی چشمام رو باز کردم فکر میکردم ساعت باید هل و هوشِ ۱۰ باشه، ساعت رو نگا کردم...۱۲! به سرعت از جام پا شدم، کسل شدم شدید، و لجم گرفت که چرا انقدر خوابیدم. من صبح رو خیلی دوست دارم و وقتی این قسمت از روز رو از دست میدم، کلافه میشم. خلاصه پا شدم چای ریختم، یه نگاه تو آینه به خودم کردم دیدم اوووه عجب پفی کردم! نشستم جلو لپتاپ و مثلِ هر روز صبح اول سراغِ ای میل هام، به امیدِ اینکه یکی جواب مثبت داده باشه برای کار. حدود یک ربع که گذشت موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم شماره نیفتاده. ۲، ۳ تا سرفه کردم تا صدام باز بشه، جواب دادم. آقایی بود، خودش رو معرفی کرد، گفت که آرشیتکتِ و میخواد من رو ببینه. گفت که عجله داره و از من خواست تا کمتر از ۱ ساعت دیگه ببینمش. من انقدر خوش حال بودم که اصلا نپرسیدم شما از کجا میدونستین من دنبالِ کار هستم. اسمِ شرکتی که گفت رو نمیشناختم ولی مطمئن بودم که از یکی از جاهایی که تقاضای کار گذاشته بودم در جریانِ . خلاصه گوشی رو که قطع کردم اصلا نفهمیدم چهجوری در عرضِ ۱۰ دقیقه، مو درست کردم و آرایش کردم و تهِ شیشه ی عطرم رو خالی کردم رو خودم و اصلا چی پوشیدم! بعد هم زنگ زدم تاکسی بیاد که یه وقت دیر نرسم. تو تاکسی به ایوا اس.ام.اس دادم که اینجوری شده و اونم ابرازِ خوش حالی کرد! رسیدیم به آدرس...جلوی پلاکی که اون آقا داده بود. رفتم جلو، آشنا اومد به نظرم. وارد شدم دیدم ااا من که میشناسم اینجارو. رفتم بیرون دوباره پلاک رو نگا کردم، دیدم درسته. گیج شده بودم! اونجا هتلرستورانِ یه خانومِ ایرانیِ آرشیتکت بود. پیشِ خودم گفتم خوب پس حتما مژگان ( صاحبِ اونجا) به این آقا گفته که دنبال کار هستم. رفتم تو. خانومی دمِ در از من سوال کرد که آیا برای ناهار اومدم ؟ گفتم من اینجا با کسی قرار دارم. گفت اسمشون؟ گفتم نمیدونم. به قدری پای تلفن خوش حال بودم که نفهمیده بودم اسمِ طرف چی هست! گفتم آرشیتکتِ . از من پرسید مطمئنین اینجا بوده؟ برای چه کاری قرار داشتین؟ گفتم مصاحبه ی کاری. یکی دیگه از پرسنلِ هتل اومد و همین سوال هارو تکرار کرد. نفرِ سومی هم اومد و باز همین سوال و جوابها تکرار شد. به مژگان تلفن شد. اون هم درجریان نبود. کم کم داشتم پنیک میکردم، نرمال نبود. و اما...در حالی که تمامِ پرسنلِ هتل دورِ من جمع شده بودن تا ببینن من بالاخره با کی قرار داشتم، ایوا اس.ام.اس داد که ما بودیم، بیا تو! شاید واقعا تو زندگیم به این حد خیت نشده بودم که اون روز شدم. لحظهای که اون اس.ام.اس رو خوندم همه حسی بهم دست داد، و همه با هم و در آنِ واحد. عصبانیت، ناراحتی، بغض، خنده! عکس العمل م به ترتیبِ همون حسّها بود، اول بغضم گرفته بود فقط برای چند لحظه و خواستم ۲ تا فحش به ایوا بدم و برم.. بعد دیدم چه اینکار رو بکنم چه نکنم ۳، ۴ ساعت دیگه به این ماجرا خواهم خندید پس چرا الان نخندم. با خنده رفتم تو. ایوا بود و ۲ تا از همکار هاش، که یکی از همونا به من زنگ زده بود. هر سه تاییشون داشتن میخندیدن! چند دقیقه ی اول تقریبا کسی حرف نزد، همه میخندیدیم. بعد ایوا گفت چون میدونستم تازه ۱۲ِ ظهر از خواب پا شدی و کسل هستی، خواستم از خونه به زور بکشونمت بیرون تا حال و هوات عوض بشه. و واقعا موفق شده بود! اون روز تمامِ روزم به این شوخی خندیدیم، با ایوا و نسیم. به خودم و خریّتِ خودم که اصلا از یارو نپرسیدم شما کی هستین و از کجا هستین، خندیدم. به اینکه وقتی اون تلفن به من شد پیشِ خودم گفتم، قربونِ خدا برم که تو اوجِ ناا امیدی یه درِ امیدی برای من باز کرد! عجب حکمتی... ولیکن آخرِ داستان نه درِ امیدی بود و نه حکمتی... فقط خنده بود و خنده... خاطره شد.
|