نقطه سر خط |
2011-12-05 روزها خیلی زود میگذرن. قاعدتاً آدم وقتی این حسّ رو داره که هر روز به یک کاری مشغول باشه، ولی من که نه کار دارم نه درس نه یار، نمیدونم چرا این حسّ رو دارم. پریشب قبل از خواب موبایلم رو گذاشتم رو میزِ کار، پیشِ خودم گفتم فردا دیگه آلارم نمیذارم، هروقت پاشدم، پاشدم. فرداش وقتی چشمام رو باز کردم فکر میکردم ساعت باید هل و هوشِ ۱۰ باشه، ساعت رو نگا کردم...۱۲! به سرعت از جام پا شدم، کسل شدم شدید، و لجم گرفت که چرا انقدر خوابیدم. من صبح رو خیلی دوست دارم و وقتی این قسمت از روز رو از دست میدم، کلافه میشم. خلاصه پا شدم چای ریختم، یه نگاه تو آینه به خودم کردم دیدم اوووه عجب پفی کردم! نشستم جلو لپتاپ و مثلِ هر روز صبح اول سراغِ ای میل هام، به امیدِ اینکه یکی جواب مثبت داده باشه برای کار. حدود یک ربع که گذشت موبایلم زنگ زد. نگاه کردم دیدم شماره نیفتاده. ۲، ۳ تا سرفه کردم تا صدام باز بشه، جواب دادم. آقایی بود، خودش رو معرفی کرد، گفت که آرشیتکتِ و میخواد من رو ببینه. گفت که عجله داره و از من خواست تا کمتر از ۱ ساعت دیگه ببینمش. من انقدر خوش حال بودم که اصلا نپرسیدم شما از کجا میدونستین من دنبالِ کار هستم. اسمِ شرکتی که گفت رو نمیشناختم ولی مطمئن بودم که از یکی از جاهایی که تقاضای کار گذاشته بودم در جریانِ . خلاصه گوشی رو که قطع کردم اصلا نفهمیدم چهجوری در عرضِ ۱۰ دقیقه، مو درست کردم و آرایش کردم و تهِ شیشه ی عطرم رو خالی کردم رو خودم و اصلا چی پوشیدم! بعد هم زنگ زدم تاکسی بیاد که یه وقت دیر نرسم. تو تاکسی به ایوا اس.ام.اس دادم که اینجوری شده و اونم ابرازِ خوش حالی کرد! رسیدیم به آدرس...جلوی پلاکی که اون آقا داده بود. رفتم جلو، آشنا اومد به نظرم. وارد شدم دیدم ااا من که میشناسم اینجارو. رفتم بیرون دوباره پلاک رو نگا کردم، دیدم درسته. گیج شده بودم! اونجا هتلرستورانِ یه خانومِ ایرانیِ آرشیتکت بود. پیشِ خودم گفتم خوب پس حتما مژگان ( صاحبِ اونجا) به این آقا گفته که دنبال کار هستم. رفتم تو. خانومی دمِ در از من سوال کرد که آیا برای ناهار اومدم ؟ گفتم من اینجا با کسی قرار دارم. گفت اسمشون؟ گفتم نمیدونم. به قدری پای تلفن خوش حال بودم که نفهمیده بودم اسمِ طرف چی هست! گفتم آرشیتکتِ . از من پرسید مطمئنین اینجا بوده؟ برای چه کاری قرار داشتین؟ گفتم مصاحبه ی کاری. یکی دیگه از پرسنلِ هتل اومد و همین سوال هارو تکرار کرد. نفرِ سومی هم اومد و باز همین سوال و جوابها تکرار شد. به مژگان تلفن شد. اون هم درجریان نبود. کم کم داشتم پنیک میکردم، نرمال نبود. و اما...در حالی که تمامِ پرسنلِ هتل دورِ من جمع شده بودن تا ببینن من بالاخره با کی قرار داشتم، ایوا اس.ام.اس داد که ما بودیم، بیا تو! شاید واقعا تو زندگیم به این حد خیت نشده بودم که اون روز شدم. لحظهای که اون اس.ام.اس رو خوندم همه حسی بهم دست داد، و همه با هم و در آنِ واحد. عصبانیت، ناراحتی، بغض، خنده! عکس العمل م به ترتیبِ همون حسّها بود، اول بغضم گرفته بود فقط برای چند لحظه و خواستم ۲ تا فحش به ایوا بدم و برم.. بعد دیدم چه اینکار رو بکنم چه نکنم ۳، ۴ ساعت دیگه به این ماجرا خواهم خندید پس چرا الان نخندم. با خنده رفتم تو. ایوا بود و ۲ تا از همکار هاش، که یکی از همونا به من زنگ زده بود. هر سه تاییشون داشتن میخندیدن! چند دقیقه ی اول تقریبا کسی حرف نزد، همه میخندیدیم. بعد ایوا گفت چون میدونستم تازه ۱۲ِ ظهر از خواب پا شدی و کسل هستی، خواستم از خونه به زور بکشونمت بیرون تا حال و هوات عوض بشه. و واقعا موفق شده بود! اون روز تمامِ روزم به این شوخی خندیدیم، با ایوا و نسیم. به خودم و خریّتِ خودم که اصلا از یارو نپرسیدم شما کی هستین و از کجا هستین، خندیدم. به اینکه وقتی اون تلفن به من شد پیشِ خودم گفتم، قربونِ خدا برم که تو اوجِ ناا امیدی یه درِ امیدی برای من باز کرد! عجب حکمتی... ولیکن آخرِ داستان نه درِ امیدی بود و نه حکمتی... فقط خنده بود و خنده... خاطره شد.
|
Comments:
Post a Comment
|