نقطه سر خط |
2012-08-29
وقتی داشتم واردِ شرکتی که مصاحبه داشتم میشدم، قلبم تند تند میزد. چند تا نفسِ عمیق کشیدم، رفتم تو. همچین خوش حال بودم. آقای رئیس اومد و نشست رو به روم و قبل از اینکه کارام رو نگاه کنه، برگشت گفت من مشکلم اینه که شما ایرانی هستین! و مشکله ویزا و اجازه کار و از این حرفا دارین... من؟ انگار که یه پارچ آب یخ ریختن روم! اصلا جا خوردم. دلم میخواست بهش بگم خب الاغ، تو که دیدی اونجا نوشته من ایرانی هستم، تازه یه دفعه دیگه هم که من اومده بودم مصاحبه، چه مرضی بود گفتی دوباره بیا؟ دیگه خلاصه گفت من برای ۱ سال به دردم نمیخوره بخوام بگیرمت و ببخشید و از این حرفا. تمام مدتی که حرف میزد بنده در گلو یه بغضی داشتم عینِ توپِ پینگ پنگ، هی میاومد بالا هی من قورتش میدادم بره پایین.
وقتی از اونجا اومدم بیرون دلم میخواست بشینم همونجا تو خیابون زار زار گریه کنم. بعد فکر کردم اگه این کارو بکنم دیگه گریه م بند نمیاد و هیچ کس هم نیست جمم کنه. رفتم نشستم تو یه کافه، بدون گریه، یکم فکر کردم به حرفایی که شنیدم. بعد به مامان زنگ زدم. اونم خیلی ناراحت شد ولی باز زیاد به روی خودش نیاورد.
مامان چند ساعت بعد دوباره زنگ زد، صداش، صدا خوش اخلاقی و پر انرژی بود. گفت که نگران نباشم و همه چی درست میشه و حتما یه چیزِ بهتر پیش میاد و از این حرفا. خوشم میاد ازش. همیشه اینجور موقعها موتورِ منو روشن میکنه انگار. هلم میدم جلو. حالم یه خرده بهتر شد. ولی امان از این فکر و خیال، از صبح تا شب تو این کله ی من پرِ این چیزاست...
|
Comments:
Post a Comment
|