نقطه سر خط |
2012-09-04
تلفن رو برداشتم به بابا زنگ زدم. بهش گفتم مربای سیبی که باهم درست کردیم خیلی خوش مزه شده ها. گفت انقدر دلم برات تنگ شده که نمیدونی! یه لحظه موندم. فکر کردم داره شعری چیزی از جایی میخونه. ادامه داد: انقدر این خاطره ی مربا درست کردنمون با هم برام شیرین بود که نمیدونی، بیا دوباره مربا درست کنیم.
حرفش خیلی به دلم نشست. دلمم سوخت یکم براش. شاید یکی از معدودزمانهایی بود که اینجوری باهم وقت گذروندیم. معمولا ملاقاتامون کوتاهه، در حدِ یه استخر رفتن، یه چایی خوردن، تا تهران رفتن.
چه خوب که بابا خوش حال بود. بابا رو به عنوانِ بابا بودنش دوست دارم، ولی بابایی نبوده که زیاد کاری کرده باشه برام یا مسئولیتی قبول کرده باشه. یه جورایی همیشه ناظر بوده ولی حلالِ مساله نبوده. میشه چی؟ حضورِ بی وجود؟
قشنگ بود حرفِ مرد قد بلند وقتی که گفت همه ی ما معلولیم ولی معلولیتمون عینی نیست. گفت اگه بابات پاش بشکنه نتونه راه بره دلت براش میسوزه، میگی بیچاره پاش شکسته نمیتونه، کمکش کنم پس. این بی مسولیتیش هم یهجور معلولیته. پس حرص خوردن و ناراحت شدن و غر غر کردن بی فایده س. این آدم اینجوریه، درست نمیشه، بابامم هست، دوسشم دارم. نقطه سرِ خط!
|
Comments:
Post a Comment
|