نقطه سر خط



2012-09-12


این پست ۴ روز پیش نوشته شده: امروز روز آخر در استراس بورگ بود. صبح از ساعت ۸ مشغول جمع و جور کردن وسایل وحمام و از این کارها بودم. تمام چیزهای ضروری و لباس هام رو چپوندم تو چمدونم. این چمدون به نظر یک چمدون عادی میومد ولی‌ حدود ۵۰ کیلو وزن داشت. کشیدنش حتا روی سطح صاف هم سخت بود. کارهام که تموم شد با نسیم رفتیم کافه. ناهارخوردیم، قهوه خردیم، یکم روی تراس نشستیم و حرف زدیم. مازیار هم بود. به من می‌‌گفت تو مثل چک برگشتی‌ بر می‌‌گردی میای دوباره همین جا. نزدیکهای ساعت ۲، بار و بندیل رو برداشتیم که بریم طرف ایستگاه قطار. نسیم باهام اومد، تو ی راه گفتیم و خندیدیم. هیچ کس ناراحتیش رو به روی اون یکی‌ نیاورد. قطار رسید. نسیم کمکم کرد چمدون رو بردیم تو گذاشتیم قسمت بار و چون خیلی‌ شلوغ بود یه گوشه همونجا وایسادیم که خداحافظی کنیم. اولش فقط رو بوسی کردیم، برای هم آرزوی موفقیت کردیم و خداحافظی. بعد یه نگا به هم کردیم، جفتمون اشک تو چشمامون بود. پریدیم بغل هم، سفت همدیگرو بغل کردیم و دِ ِ ِ به گریه... ولی‌ زود خودمون رو جم و جور کردیم. دیگه قطار می‌‌خواست راه بیفته، نسیم پیاده شد. بیرون وایساده بود ولی‌ هنوز. آاخ که چقدراین خداحافظی سخته...قطار راه افتاد، هی‌ بغضم می‌گرفت، نوک دماغم می‌سوخت، چشمام هی‌ پر و خالی‌ میشد. ولی‌ جلوی خودم رو گرفتم که گریه نکنم. به خودم گفتم که باید قوی باشم و هی‌ آب خوردم و نفس عمیق کشیدم و حالم بهتر شد. موزیک گوش کردم و فکر کردم به اینکه چقدر هیجان انگیز خواهد بود زندگیم توی یکی‌ از زیباترین شهر‌های دنیا.

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed