نقطه سر خط |
2012-09-17
یک وقتهایی دلم میگیرد، میرم تو یه فاز دیگه. کم حرف میشم، دوست دارم تنها باشم یه گوشه به کارای خودم برسم. چایی درست میکنم با عسل میگذارم جلوم، ۲ تا شمع روشن میکنم، میشینم حساب کتاب میکنم، چقدر خرج کردم، کجا خرج کردم ،چقدر حالا مونده، بعد یه لیست مینویسم از کارهای فردایم، کجاها باید برم، چه چیزهایی باید بخرم و کی وقت ویزیت خونه دارم. بعد میشینم وبلاگ میخونم. حالم بهتر میشه. اینکه خیلیها ی دیگه هستن که مشکلات مشابه من رو دارن بهم دل گرمی میده. نه اینکه خوش حال بشم از مشکلات دیگران، ولی نمیدونم احساس میکنم پس فقط من نیستم. بعد کلا دوست دارم بخونم راجع به زندگی دیگران. جالبه.
امروز شد ۱ هفته که اومدم پاریس و در حال حاضر خونه یکی از دوستام هستم. خونش نسبت به بقیه خونههای اینجا بزرگه . این بزرگ که میگم یعنی ۴۵ تا ۵۰ متر. یک اتاق خواب داره، یک سالن و یک آشپزخونه ی جدا. من شبها رو مبل تو سالن میخوابم. بد نیست، راحتِ . دستش درد نکنه که به من جا داد ولی همچین راحتم نیست که آدم خونه خودش نباشه. هر روز که از خواب پا میشم فکر میکنم خب تا کی یعنی میتونم اینجا بمونم، کی خسته میشه و من رو قراره بندازه بیرون. آخه این وسط این رو در واسیه هم هست دیگه! اون که نمیاد به من بگه خسته شدم برو دیگه پی زندگیت. چی کار باید کرد پس؟ منم که هنوز جا ندارم برم. خلاصه وضعیتیِ . دیگه اینکه اون کسی که الان پیشش هستم یک آقا پسریِ بسیار بسیار شلخته و بی نظم. در نتیجه من همش در حال ظرف شستن و جمع و جور کردن و لباس تا کردن و اینام. نمی تونم تحمل کنم بی نظمی رو. همه چی باید مرتب و منظم سر جاش باشه. ولی خب حرفی هم نمیتونم بزنم. خونه ی خودشِ دوست داره اینجوری باشه، حالا من اگه جمع کنم خوش حال میشه ولی اگه نکنم هم براش فرقی نداره. من برای دل خودم این کارها رو میکنم.
دیگه اینکه وقتی از اون'' یه موقعهایی'' پیش میاد، من میام تو آشپزخونه میشینم برای خودم که حرف نزنم باهاش. درد دلم که نمیشه کرد باهاش، گریه هم که اصلا تعطیل. دوست ندارم فکر کنه من لوسم یا بخواد دلداریم بده یه موقع. تازه دارم میفهمم چقدر سخته با پسر زندگی کردن. الان ۲ ساعتی هست که تو آشپزخونه م. هرازگاهی میاد یه سر میزنه، دوباره بر میگرده تو سالن.
زیاد احساس مفید بودن نمیکنم. این کار اگر پیدا بشه حالم خیلی بهتر میشه فکر کنم. خونه هم اگر پیدا کنیم بد نیست. من قراره با ایوا و یکی دیگه خونه بگیرم. این فرانسویها از اونجایی که خیلی چس هستن، خیلی سخت میگیرن، مخصوصا اگر خارجی باشی. انقدر کاغذ و مدرک و کوفت و زهر مار ازت میخوان که سیر میشی رسما از زندگی.
با هر کی حرف میزنم بهم میگه درست میشه بابا، نگران نباش، سخت نگیر. ولی خسته شدم از اینکه هر شب باید به همه چی فکر کنم بعد صبح که از خواب پا میشم هم باز فکر کنم و جالب اینکه در عین حال باید سعی کنم زیاد هم فکر نکنم و زیاد سخت نگیرم!
|
Comments:
Post a Comment
|