نقطه سر خط



2012-09-23


پریروز رفته بودم ویزیت یک خونه ای. جاش خیلی‌ خوب بود، خود خونه هم خوب بود. خوشم اومد. همون موقع مدارکمون رو دادم به صاحب خانه محترم و خیلی‌ ابراز علاقه کردم نسبت به خونه ش. فرداش به من زنگ زد که من مدارک رو دیدم و کامل بود، و من این خونه رو به شما اجاره‌ میدم. قرار شد ویکند بریم برای امضا و تحویل کلیدها. دیگه اون روز من از خوش حالی‌ فقط بالا و پایین نپریدم وسط خیابون. تا برسم خونه نیشم تا بنا گوش باز بود و تند تند به ایوا و مامان اس‌.‌ام.اس‌ می‌‌دادم که خونه پیدا شد. در تمام راه به این فکر می‌‌کردم که خونه رو چه جوری بچینیم و کی‌ تو کدوم اتاق بخوابه و پرده چه رنگی‌ بگیریم قشنگ تر میشه و خلاصه تو رویا! فردای اون روز به خودم گفتم امروز هیچ کاری نمی‌‌کنم. تا لنگ ظهر خوابیدم و وقتی‌ بلند شدم هم کار خاصی‌ نکردم. بعد از ظهر رفتم خونه یکی‌ از دوستام. خیلی‌ با شور و هیجان داشتم ماجرای خونه رو براش تعریف می‌‌کردم که دیدم یک پیغام اومد از جناب صاحب خانه. متن پیغام از این قرار بود: سلام، متاسفم ولی‌ من خونه رو به یکی‌ از دوستام اجاره‌ دادم! به قدری عصبانی‌ و ناراحت شدم که دلم می‌‌خواست زنگ بزنم هر چی‌ از دهنم در میاد بهش بگم. خاک بر سرش! کاری نمی‌شد کرد. دوباره تلفن رو برداشتم و به ایوا و مامان خبر دادم. دوباره همچین دلم خواست بزنم زیر گریه، بعد پیش خودم گفتم گور باباش، جا که قحط نیست، یک جای بهتر پیدا می‌‌کنیم. به قول ''ما''، خونه نداشتن یعنی‌ اجاره‌ ندادن، کار نداشتن هم یعنی‌ وقت آزاد داشتن. خیلی‌ هم خوشمه اصلا اینجوری...

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed