نقطه سر خط



2012-09-25


یادم نمی‌‌یاد که با مرد قد بلند راجع بهش حرف زده باشم. یعنی‌ مطمئنم که نزدم. آخه انقدر همه چیز خوب بود و هیچ مشکلی‌ نبود که حرفی‌ هم برای گفتن نداشتم. یک موقع‌هایی‌ که بی‌ کار می‌‌شم و تنها، یادم می‌‌افتد که چقدر دلم تنگ شده براش. هیچ رفتار بدی نمی‌‌کرد که من رو اذیت کنه.هیچ حرف بدی نمی‌‌زد، دروغ نمی‌‌گفت، رو راست بود و رُک. یک کمی‌ هم خُل.
 آشپزی‌اش حرف نداشت، همه جور غذایی‌ درست می‌‌کرد. یک دفعه هم باهم پن کیک درست کردیم. می‌ شستیم توی بالکن شراب قرمز می‌‌خوردیم، سیگار می‌‌کشیدیم، حرف می‌‌زدیم بعد می‌‌افتادیم جلوی تلویزیون اخبار می‌‌دیدیم و اظهار نظر می‌‌کردیم.
 یک دفعه هم توی بالکن آفتاب گرفتیم و آب جو خوردیم. بعد گشنه مون شد، رفتیم اُملت درست کردیم، بعدش هم خورشت کرفس خوردیم.
 من رو خیلی‌ می‌‌خندوند، هیچ وقت دعوا نکردیم. کوتاه بود و بی‌ سر انجام و بی‌ خبر تموم شد. فکر نمی‌‌کردم انقدر تو ذهنم بمونه. عادت؟ عشق؟ علاقه؟ نمی‌دونم.

  Comments:  Post a Comment
<< Home

2011.02 2011.03 2011.04 2011.05 2011.06 2011.07 2011.08 2011.09 2011.10 2011.11 2011.12 2012.02 2012.06 2012.08 2012.09 2012.10 2012.11 2012.12 2013.01 2013.02 2013.03 2013.04 2013.06

feed